- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۵۹۸
- شماره مطلب: ۴۴۵۷
-
چاپ
ستودۀ یزدان
چو افکنْد خورشید، بر رخ، حجابش
جهان قیرگون آمد از احتجابش
خوش انداخت بر رخ، نقابی ملمّع
چو از چهره برداشت، زرّین حجابش
در این خرگهِ مُشکْ رنگِ مرصّع
که میخش جُدَی، کهکشان شد طنابش،
فرو بُرد شاه سریر چهارم
همان تیغ زرّین، به مشکین قرابش
کشید از میان، باز، بهرام، خنجر
نهان شیر زرد فلک شد، به غابش
غزالانِ سیمینِ انجم، به گردون
برون از کنام آمدند از غیابش
نشانید هر سو، سپهر مشعبد
در این طاس پیروزه، الماسِ نابش
دکان کرد گوهر فروش فلک را
فرو چید، بر نطع، درّ خوشابش
مزیّن سما، باز شد از کواکب
نهان گشت، اگر ماه با آفتابش
به هر جانبی، بهر رجم شیاطین
فکندی مَلَک، باز، ثاقب شهابش
چو پیکانِ قهرِ امامِ مکرّم
به دفع شیاطینِ انسی ثیابش
امام مبین، حجّه اللّه کامل
که ثابت شد اسلام، از اقترابش
علی، شاه امکان، نقی، ماه ایمان
که باشد جمال خدا، در نقابش
علی نقی، یادگار محمّد
که بسْتوده، یزدانْش اندر کتابش
زهی فخر اصل و نسب! مصطفایش
خهی ناز نسل و حسب! بوترابش
خدا داده از اصفیا، امتیازش
خدا کرده از ازکیا، انتخابش
نمودارش از تاج، اسماء حُسنی
پدیدار از تخت، حُسن المآبش
نهان است اسرار حق، در ضمیرش
عیان است انوار حق، از حجابش
خطاب الهی است، محکم کلامش
کلام خدایی است، مبرم خطابش
نمایان حقایق، هویدا دقایق
ز رأی رَزینش، ز فکر مُصابش
جهان یافت، آرایشی تا قیامت
ز پیرایشِ حضرتِ مستطابش
نشانند از عرش و کرسی، به گیتی
علوّ رواقش، سموّ جنابش
وجوه ملوک و رؤس سلاطین
مدام است، بهر سلامش، به بابش
صنوف فرشته، صفوف ملائک
بُوَد فوجی از عسکر بی حسابش
چو بر اَبْرَشِ قهرمانی برآید
قضا و قدر، آید اندر رکابش
جنان است آرامشی، از عطایش
جحیم است پیدایشی، از عتابش
خدا، خوب و بد را به مهر و به قهرش
ببخشد نعیم و چشاند عذابش
در این عالم او را ثناگوست، «واصل»
که در هر دو عالم کُند، کامیابش
به این اقتدارش، گرفتار محنت
همی کرد، دنیای دون ز انقلابش
که تا معتضد، از طریق عداوت
به زهر جفا بُرد، آرام و تابش
چو آن زهر شد، کارگر در درونش
دل نازکش سوخت، از التهابش
اگر آب میخواست، وقت شهادت
کسی حرف سختی، نزد در جوابش
ولی جدّ او - کربلا - از شماتت
نمودند اعدای دین، دل کبابش
در آخر نکردند، رحمی به حالش
لب آب از کین، ندادند آبش
ستودۀ یزدان
چو افکنْد خورشید، بر رخ، حجابش
جهان قیرگون آمد از احتجابش
خوش انداخت بر رخ، نقابی ملمّع
چو از چهره برداشت، زرّین حجابش
در این خرگهِ مُشکْ رنگِ مرصّع
که میخش جُدَی، کهکشان شد طنابش،
فرو بُرد شاه سریر چهارم
همان تیغ زرّین، به مشکین قرابش
کشید از میان، باز، بهرام، خنجر
نهان شیر زرد فلک شد، به غابش
غزالانِ سیمینِ انجم، به گردون
برون از کنام آمدند از غیابش
نشانید هر سو، سپهر مشعبد
در این طاس پیروزه، الماسِ نابش
دکان کرد گوهر فروش فلک را
فرو چید، بر نطع، درّ خوشابش
مزیّن سما، باز شد از کواکب
نهان گشت، اگر ماه با آفتابش
به هر جانبی، بهر رجم شیاطین
فکندی مَلَک، باز، ثاقب شهابش
چو پیکانِ قهرِ امامِ مکرّم
به دفع شیاطینِ انسی ثیابش
امام مبین، حجّه اللّه کامل
که ثابت شد اسلام، از اقترابش
علی، شاه امکان، نقی، ماه ایمان
که باشد جمال خدا، در نقابش
علی نقی، یادگار محمّد
که بسْتوده، یزدانْش اندر کتابش
زهی فخر اصل و نسب! مصطفایش
خهی ناز نسل و حسب! بوترابش
خدا داده از اصفیا، امتیازش
خدا کرده از ازکیا، انتخابش
نمودارش از تاج، اسماء حُسنی
پدیدار از تخت، حُسن المآبش
نهان است اسرار حق، در ضمیرش
عیان است انوار حق، از حجابش
خطاب الهی است، محکم کلامش
کلام خدایی است، مبرم خطابش
نمایان حقایق، هویدا دقایق
ز رأی رَزینش، ز فکر مُصابش
جهان یافت، آرایشی تا قیامت
ز پیرایشِ حضرتِ مستطابش
نشانند از عرش و کرسی، به گیتی
علوّ رواقش، سموّ جنابش
وجوه ملوک و رؤس سلاطین
مدام است، بهر سلامش، به بابش
صنوف فرشته، صفوف ملائک
بُوَد فوجی از عسکر بی حسابش
چو بر اَبْرَشِ قهرمانی برآید
قضا و قدر، آید اندر رکابش
جنان است آرامشی، از عطایش
جحیم است پیدایشی، از عتابش
خدا، خوب و بد را به مهر و به قهرش
ببخشد نعیم و چشاند عذابش
در این عالم او را ثناگوست، «واصل»
که در هر دو عالم کُند، کامیابش
به این اقتدارش، گرفتار محنت
همی کرد، دنیای دون ز انقلابش
که تا معتضد، از طریق عداوت
به زهر جفا بُرد، آرام و تابش
چو آن زهر شد، کارگر در درونش
دل نازکش سوخت، از التهابش
اگر آب میخواست، وقت شهادت
کسی حرف سختی، نزد در جوابش
ولی جدّ او - کربلا - از شماتت
نمودند اعدای دین، دل کبابش
در آخر نکردند، رحمی به حالش
لب آب از کین، ندادند آبش