- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۱۶۲۹
- شماره مطلب: ۴۴۱۲
-
چاپ
قصیده در مقام تجرید و توحید مدح و مصیبتِ حضرت علیّ اکبر (ع)
مُهرِ مهرِ غیر را، باید ز دل، برداشتن
تا نگینِ مُهرِ دل، از نامِ دلبر داشتن
رنگِ بیرنگی به کار آور که لوحِ ساده را
تا توانی عکسِ هر صورت، مصوّر داشتن
برگِ بیبرگی به بار آور که اندر بندگی است
همچو سرو، آزادگی از شاخِ بیبر داشتن
جامِ ناکامی به کام آور که اندر بزمِ دوست
تا توانی، بادهی عشرت، به ساغر داشتن
کوس بدنامی به بامِ عشق میباید زدن
گر همی خواهی که در سر، شورِ بی شر داشتن
از هوس، دل را مده همچون دُمِ طاووس، بال
بر هوای دوست، از جان بایدت، پر داشتن
جان، تو را کالا و تن، دکّان و جانان، مشتری
سودِ این سوداست، دل از ماسوا، برداشتن
در طلسم افتادهای، خواهی که گنج آری به کف
جان چو بهمن بایدت، در کامِ اژدر داشتن
هر چه غیر از دوست، در گنجینه داری، بی بهاست
کی سزد خر مُهره را، هم سنگِ گوهر داشتن؟
نفس، نمرود است، عشق، آذر، دلت همچون خلیل
از چنین نمرود، باید رخ به آذر داشتن
خیمه در ظلمت زدی کآبِ بقا، آری به دست
خضرِ ره باید، نه حشمت چون سکندر داشتن
چشمِ حقبین بایدت، ور نه به شهلایی چه سود؟
چشم پیوندی است، بُستان را ز عبهر داشتن
موسیِ دل را به طورِ عشق، گر باشد قرار
میتوان معشوق را بی پرده، دربر داشتن
رو مجرّد باش، از ترکیب اجزای اصیل
کاجتماع ضد، نیارد عقل، باور داشتن
مهرِ فرزندی مجو از هفت باب و چار مام
دایه را نتْوان چو مادر، مهرپرور داشتن
مرد را از آسمان ننگ است، بر سر سایهبان
چون زنان زیبد، جهان را، سر به معجر داشتن
تنگ باشد بر تو ار گیتی از آن باشد که چرخ
مرد را نتْواند اندر زیرِ چادر داشتن
مهرِ گردون، دست اگر گیرد تو را، دلخوش مباش
رسمِ طفلان است، در ره، دستِ مادر داشتن
دل که خلوتخانهی عشق است، باید پاک داشت
تا توانی بر عَرَض، محمولِ جوهر داشتن
ای خِرَد گم کرده! تا کی در پیِ علمی ز جهل؟
عشق را باید به معلومات، محضر داشتن
چند میگویی صمد؟ جویی صنم از کید و شید
شرم دار از دینِ مؤمن، دل چو کافر داشتن
یا به بر دستار باید داشتن یا طَیلَسان
هان! نمیشاید که یک سر، در دو افسر داشتن
گر زلیخا دیده داری، رو پی یوسف جمال
ور نه یوسف، ننگ دارد از برادر داشتن
مهرِ مهرویان، اگر داری چه گردی گردِ شمع؟
شمع را با مهر، نتْوان در برابر داشتن
گر خدا را، ناخدا داری، به دریا، رخت بند
بیمِ طوفان نیست، کشتی را به لنگر داشتن
نفی موجودات باشد، ساحلِ بحرِ وجود
دیدهبان باید بدان جا، چشمِ مَعبَر داشتن
سبحه بر کف داری و زنّار میبندی به دل
حیله تا کی بایدت در کارِ داور داشتن؟
نیستی را بر خیالِ هست، افزایی طلب
تشنه را کی از سرابی، دل، توان برداشتن؟
تا نسوزد شمع، کی پروانه میسوزد از او؟
آتشِ معشوق را باید که سر برداشتن
وامِ گیتی را ادا کن، از دو قرصِ نانِ جو
گر همی خواهی که در ره، رسمِ حیدر داشتن
هر که آموزد ز بابُ الله، فتحِ بابِ علم
از نظر یارد که مفتاحی به هر در داشتن
طفلِ ابجدخوانِ او شو تا که از حرفِ الف
بای «بسم الله» را، بتْوانی ازبر داشتن
از کتابُ الله ناطق، نقلِ قرآنی شنو
نی ز هر نقّال؛ باید گوش را خر داشتن
در نُبی ، گر «حَمِّلُ التّوراه» را خواندی، بدان
بایدت دل را پیِ ترقیمِ دفتر داشتن
حرزِ قرآن داری و در حفظِ آن باشی، نژند
کفر باشد، جمع را با فرق، ابتر داشتن
کی روا باشد که معنی را کنی از لفظ، دور؟
ظلم باشد، مُنسلخ با روح، پیکر داشتن
الغرض؛ بر ما ودیعت مانْد از احمد، دو چیز
حفظِ هر یک را ز جان، باید فزونتر داشتن
آفرینش بر مدار این دو، اندر حرْکت است
چرخ را آری؛ به قطبین است، محور داشتن
از کتاب الله و عترت، نامه گر بندی به بال
عرش را بتْوانی، اندر زیر شهپر داشتن
گر ز فرّ این دو آیت، رایت افرازی به مُلک
میتوانی هر دو گیتی را، مسخّر داشتن
زین دو آیت، گر عنایت میبجویی در دو کون
بایدت با مهر حیدر، دل به اکبر داشتن
تا همی دانی که مانَد شیر را بچّه بدو
مر حسینی را، سزد شبلِ غضنفر داشتن
گر چه آمد، در تجلّی، نفس اوّل صورت است
لیک میزیبد ورا شِبه پیمبر داشتن
ای پیمبر خَلق! حق را مظهر کبری، علی است
مظهر حق را نشاید، جز تو مظهر داشتن
احمدِ حیدر مثالی، خصمِ مرحبپیشه را
بر تو زیبد، چرخ را چون در ز خیبر داشتن
گر نجنبد، بادِ قهرت، خصم گوید در نبرد:
پشّه را نتْوان مُخاصم، پیش صرصر داشتن
چنگل شهباز تیرت، چشم دشمن دید و گفت:
کی ذُبابی را توان، خنجر به حنجر داشتن؟
سرو را تا حشر نتْوان، بر به سر دیدن، ثمر
قامتت را از ثمر، بر پاست، محشر داشتن
در مصاف دلبری، از ابروان، رخسار تو
دست حیدر بود، از تیغِ دو پیکر داشتن
هر که بر روی تو، مویت دید، گفتی: روز و شب
بر علی، باید غلامی، همچو قنبر داشتن
آسمان از بیمِ رُمحَت، سر بدزدد، لاجَرَم
باید از خورشید، اندر فرق، اِسپر داشتن
چون قدت از نورِ رخ، هرگز نیارد، شمعِ بزم
انجمن را از فروغِ رخ، منوّر داشتن
بسته بر موی تو، خویت، بوی احمد را چنانْک
نافه را، دل خون شود، از مشکِ اذفر داشتن
جز لبت، اندر سخن نشنیدهام از مِیفروش
دُرجِ گوهر را، توان بر مُهر شکّر داشتن
جان ز ما باید تو را، بر تن، چو جوشن ساختن
دل ز ما باید تو را، بر سر، چو مِغفَر داشتن
گفته آرم، چون حدیثِ کربلایت را؟ که من
لالم از گفتار و باید خلق را کر داشتن
از پیِ قتلِ جوانی چون تو، چرخِ پیر را
یاد نبْوَد در جهان، یک دشت، لشگر داشتن
چون کند با یک سپه دشمن؟ سپهداری که بود
تشنهکام و بیکس و تنها و یاور داشتن
دل مرا خون گردد از آن غم که هنگامِ وداع
روی در میدان و دل، بر سوی خواهر داشتن
زنگِ کفر، آیینهی دلهای اعدای تو داشت
ور نه دل را، از رخت، نتْوان مکدّر داشتن
نوشلب را، خشکلب ز آب فراتی ساختند
کی سزد، فردوس را، خشکیده، کوثر داشتن؟
تیغِ بِن مُلجم ، علی را چون به سر آمد ز کین
تیغِ مُنقَذ ، مر تو را زآن بود، بر سر داشتن
جز که از خون سرت، روی تو، گلگون کردهاند
کی توان، بی آب، باغ از لاله، احمر داشتن؟
آن تنی را کز لطافت، جامه از گل بایدش
کی روا باشد، کفن از تیغ و خنجر داشتن؟
چهره اندر خاک و خون، آغشته از کین، شرم باد!
رخ به گِل اندوده، نتْوان مهرِ انور داشتن
باش «غافل»!، تا که آگه سازی از غم، خلق را
ز آهِ دل، باید شرر، بر خشک و بر تر داشتن
تا که اندر سیرِ اَجرامِ فلک را از اثر
نحسِ اصغر باید و هم سعدِ اکبر داشتن،
دُردنوشانِ غمش را، وقتِ نای نوش، باد
زُهره، مطرب، چرخ، ساقی، ماه، ساغر داشتن!
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
قصیده در مقام تجرید و توحید مدح و مصیبتِ حضرت علیّ اکبر (ع)
مُهرِ مهرِ غیر را، باید ز دل، برداشتن
تا نگینِ مُهرِ دل، از نامِ دلبر داشتن
رنگِ بیرنگی به کار آور که لوحِ ساده را
تا توانی عکسِ هر صورت، مصوّر داشتن
برگِ بیبرگی به بار آور که اندر بندگی است
همچو سرو، آزادگی از شاخِ بیبر داشتن
جامِ ناکامی به کام آور که اندر بزمِ دوست
تا توانی، بادهی عشرت، به ساغر داشتن
کوس بدنامی به بامِ عشق میباید زدن
گر همی خواهی که در سر، شورِ بی شر داشتن
از هوس، دل را مده همچون دُمِ طاووس، بال
بر هوای دوست، از جان بایدت، پر داشتن
جان، تو را کالا و تن، دکّان و جانان، مشتری
سودِ این سوداست، دل از ماسوا، برداشتن
در طلسم افتادهای، خواهی که گنج آری به کف
جان چو بهمن بایدت، در کامِ اژدر داشتن
هر چه غیر از دوست، در گنجینه داری، بی بهاست
کی سزد خر مُهره را، هم سنگِ گوهر داشتن؟
نفس، نمرود است، عشق، آذر، دلت همچون خلیل
از چنین نمرود، باید رخ به آذر داشتن
خیمه در ظلمت زدی کآبِ بقا، آری به دست
خضرِ ره باید، نه حشمت چون سکندر داشتن
چشمِ حقبین بایدت، ور نه به شهلایی چه سود؟
چشم پیوندی است، بُستان را ز عبهر داشتن
موسیِ دل را به طورِ عشق، گر باشد قرار
میتوان معشوق را بی پرده، دربر داشتن
رو مجرّد باش، از ترکیب اجزای اصیل
کاجتماع ضد، نیارد عقل، باور داشتن
مهرِ فرزندی مجو از هفت باب و چار مام
دایه را نتْوان چو مادر، مهرپرور داشتن
مرد را از آسمان ننگ است، بر سر سایهبان
چون زنان زیبد، جهان را، سر به معجر داشتن
تنگ باشد بر تو ار گیتی از آن باشد که چرخ
مرد را نتْواند اندر زیرِ چادر داشتن
مهرِ گردون، دست اگر گیرد تو را، دلخوش مباش
رسمِ طفلان است، در ره، دستِ مادر داشتن
دل که خلوتخانهی عشق است، باید پاک داشت
تا توانی بر عَرَض، محمولِ جوهر داشتن
ای خِرَد گم کرده! تا کی در پیِ علمی ز جهل؟
عشق را باید به معلومات، محضر داشتن
چند میگویی صمد؟ جویی صنم از کید و شید
شرم دار از دینِ مؤمن، دل چو کافر داشتن
یا به بر دستار باید داشتن یا طَیلَسان
هان! نمیشاید که یک سر، در دو افسر داشتن
گر زلیخا دیده داری، رو پی یوسف جمال
ور نه یوسف، ننگ دارد از برادر داشتن
مهرِ مهرویان، اگر داری چه گردی گردِ شمع؟
شمع را با مهر، نتْوان در برابر داشتن
گر خدا را، ناخدا داری، به دریا، رخت بند
بیمِ طوفان نیست، کشتی را به لنگر داشتن
نفی موجودات باشد، ساحلِ بحرِ وجود
دیدهبان باید بدان جا، چشمِ مَعبَر داشتن
سبحه بر کف داری و زنّار میبندی به دل
حیله تا کی بایدت در کارِ داور داشتن؟
نیستی را بر خیالِ هست، افزایی طلب
تشنه را کی از سرابی، دل، توان برداشتن؟
تا نسوزد شمع، کی پروانه میسوزد از او؟
آتشِ معشوق را باید که سر برداشتن
وامِ گیتی را ادا کن، از دو قرصِ نانِ جو
گر همی خواهی که در ره، رسمِ حیدر داشتن
هر که آموزد ز بابُ الله، فتحِ بابِ علم
از نظر یارد که مفتاحی به هر در داشتن
طفلِ ابجدخوانِ او شو تا که از حرفِ الف
بای «بسم الله» را، بتْوانی ازبر داشتن
از کتابُ الله ناطق، نقلِ قرآنی شنو
نی ز هر نقّال؛ باید گوش را خر داشتن
در نُبی ، گر «حَمِّلُ التّوراه» را خواندی، بدان
بایدت دل را پیِ ترقیمِ دفتر داشتن
حرزِ قرآن داری و در حفظِ آن باشی، نژند
کفر باشد، جمع را با فرق، ابتر داشتن
کی روا باشد که معنی را کنی از لفظ، دور؟
ظلم باشد، مُنسلخ با روح، پیکر داشتن
الغرض؛ بر ما ودیعت مانْد از احمد، دو چیز
حفظِ هر یک را ز جان، باید فزونتر داشتن
آفرینش بر مدار این دو، اندر حرْکت است
چرخ را آری؛ به قطبین است، محور داشتن
از کتاب الله و عترت، نامه گر بندی به بال
عرش را بتْوانی، اندر زیر شهپر داشتن
گر ز فرّ این دو آیت، رایت افرازی به مُلک
میتوانی هر دو گیتی را، مسخّر داشتن
زین دو آیت، گر عنایت میبجویی در دو کون
بایدت با مهر حیدر، دل به اکبر داشتن
تا همی دانی که مانَد شیر را بچّه بدو
مر حسینی را، سزد شبلِ غضنفر داشتن
گر چه آمد، در تجلّی، نفس اوّل صورت است
لیک میزیبد ورا شِبه پیمبر داشتن
ای پیمبر خَلق! حق را مظهر کبری، علی است
مظهر حق را نشاید، جز تو مظهر داشتن
احمدِ حیدر مثالی، خصمِ مرحبپیشه را
بر تو زیبد، چرخ را چون در ز خیبر داشتن
گر نجنبد، بادِ قهرت، خصم گوید در نبرد:
پشّه را نتْوان مُخاصم، پیش صرصر داشتن
چنگل شهباز تیرت، چشم دشمن دید و گفت:
کی ذُبابی را توان، خنجر به حنجر داشتن؟
سرو را تا حشر نتْوان، بر به سر دیدن، ثمر
قامتت را از ثمر، بر پاست، محشر داشتن
در مصاف دلبری، از ابروان، رخسار تو
دست حیدر بود، از تیغِ دو پیکر داشتن
هر که بر روی تو، مویت دید، گفتی: روز و شب
بر علی، باید غلامی، همچو قنبر داشتن
آسمان از بیمِ رُمحَت، سر بدزدد، لاجَرَم
باید از خورشید، اندر فرق، اِسپر داشتن
چون قدت از نورِ رخ، هرگز نیارد، شمعِ بزم
انجمن را از فروغِ رخ، منوّر داشتن
بسته بر موی تو، خویت، بوی احمد را چنانْک
نافه را، دل خون شود، از مشکِ اذفر داشتن
جز لبت، اندر سخن نشنیدهام از مِیفروش
دُرجِ گوهر را، توان بر مُهر شکّر داشتن
جان ز ما باید تو را، بر تن، چو جوشن ساختن
دل ز ما باید تو را، بر سر، چو مِغفَر داشتن
گفته آرم، چون حدیثِ کربلایت را؟ که من
لالم از گفتار و باید خلق را کر داشتن
از پیِ قتلِ جوانی چون تو، چرخِ پیر را
یاد نبْوَد در جهان، یک دشت، لشگر داشتن
چون کند با یک سپه دشمن؟ سپهداری که بود
تشنهکام و بیکس و تنها و یاور داشتن
دل مرا خون گردد از آن غم که هنگامِ وداع
روی در میدان و دل، بر سوی خواهر داشتن
زنگِ کفر، آیینهی دلهای اعدای تو داشت
ور نه دل را، از رخت، نتْوان مکدّر داشتن
نوشلب را، خشکلب ز آب فراتی ساختند
کی سزد، فردوس را، خشکیده، کوثر داشتن؟
تیغِ بِن مُلجم ، علی را چون به سر آمد ز کین
تیغِ مُنقَذ ، مر تو را زآن بود، بر سر داشتن
جز که از خون سرت، روی تو، گلگون کردهاند
کی توان، بی آب، باغ از لاله، احمر داشتن؟
آن تنی را کز لطافت، جامه از گل بایدش
کی روا باشد، کفن از تیغ و خنجر داشتن؟
چهره اندر خاک و خون، آغشته از کین، شرم باد!
رخ به گِل اندوده، نتْوان مهرِ انور داشتن
باش «غافل»!، تا که آگه سازی از غم، خلق را
ز آهِ دل، باید شرر، بر خشک و بر تر داشتن
تا که اندر سیرِ اَجرامِ فلک را از اثر
نحسِ اصغر باید و هم سعدِ اکبر داشتن،
دُردنوشانِ غمش را، وقتِ نای نوش، باد
زُهره، مطرب، چرخ، ساقی، ماه، ساغر داشتن!