- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۲۱۶۵
- شماره مطلب: ۴۴۰۷
-
چاپ
مصائب مولی الکونین، حضرت امام حسین (ع)
به مُلک فقر، ای دل! بگذر از عالم، قلندر شو
جهان را از صفا، آیینهآیین در برابر شو
هوای لاشهی دنیا، چو کرکس تا به کی پرّی؟
تو را سِیری است لاهوتی، ملک را فرّ شهپر شو
اگر خواهی گشایش، حلقهجنبان درت گردد
در خلوتسرای عشق را، چون حلقه بر در شو
به سالوسی، کُلهداری مکن، ناموسداری کن
عروسِ شرم را بر سر ز چشمِ خلق، معجر شو
طریقِ عشق، گر پویی ز سر تا پا، قدم آور
هوای وصل گر جویی ز پا تا سر، همه سر شو
محیطِ کوی جانان را، اگر بار سفر بستی
ز طوفانِ بلا بر کشتیِ تسلیم، لنگر شو
فریبِ نفسِ دون، نیرنگِ روباه است، در کارت
جهان را بیشهای پندار و اندر وی، غضنفر شو
ز بادِ حسرتِ دنیا، چراغِ کام نفْروزد
به آهِ نیمشب، امّید را، صبحِ منوّر شو
اگر امرِ سلامت خواهی، از حق یافتن، زین پس
خلیلِ هستی خود را، نخست از عشق، آذر شو
به جسمِ خاکیات، اجرامِ افلاکی بُوَد مُضمَر
علایق، بُگسل و بر آسمان، پیوند و اختر شو
تو را هستی است، ظلمت؛ در فنا، آب بقا باشد
گرت آب بقا باید، فنا را خضرِ رهبر شو
به راهِ معرفت، کمتر ز حیوانی، چرا؟ «غافل»!
گر انسانی، سگِ اصحابِ کهف و گرگِ بوذر شو
به فرقِ فرقهی تمکین، ملامت، تیغ افرازد
تو نیز، ای دل! ز سر، این فرقه را بر فرق، مِغفر شو
توکّل را به دست آور، برو با چرخ در میدان
به پیشِ تیرِ این پیرِ کماناندام، اِسپر شو
قناعت را به کنج آستین، چون گنج، پنهان کن
به حفظ اعتبار خویشتن، آنگاه، اژدر شو
گدای دولتِ خود باش و سلطانِ همه عالم
فروغِ محفلِ خود باش و نورِ شمعِ خاور شو
هوس، طفل است و گیتی، تیتی و بازیچهی طفلان
ز گولِ غولِ نفس، این طفل را، در حفظ، مادر شو
درین دریاچهی تن، همچو بط، سر میبَری تا کی؟
بُتِ آتشفروزِ عشق را، جانِ سمندر شو
به حکمتهای یونانی، ملاف از جهل و نادانی
بیار از عشق برهانی، به بوجهلان، پیمبر شو
به گردون، گر شوی جوزا، دو از یک باز نشناسی
اگر دست علی دیدی، بر او تیغِ دوپیکر شو
رواجِ دینِ احمد را، به نقد، امروز، دست آور
به فردا، بوذرآسا، در عمل، چون سکّه بر در شو
گر از شب زنده داری، کار روزِ مردنت کردی
جهان را مرده گیر، آمادهی میعادِ محشر شو
رضا گر از قضا هستی، بیا بر شاهِ بیلشگر
سپر انداز و تیغ افکن، سر و جان، گیر و لشگر شو
حسینِ تشنه را، آبی بده از چشمهی چشمت
سپس اندر جزا، دُردیکش ساقیّ کوثر شو
گرش خواهر به سر بوده است، نگرفتش عزا درخور
تو از غم، نوحهگر، اندر عزایش همچو خواهر شو
پیِ امدادِ او از تن، جدا شد دستِ عبّاسش
تو از جان، دست بردار و هلاکِ این برادر شو
به کامِ تشنه از حنجر، به خنجر، شمر فرسودش
تو آتش بر جگر افروز و او را آبِ حنجر شو
به قدرِ چشمِ اختر، گر تو را بر سر بُوَد چشمی
به خون، آغشته او را، از جراحتهای پیکر شو
مگو خنجر بریدش سر، اگر سر در بدن داری
شهادت را چو گو اندر خمِ چوگانِ خنجر شو
به هندو، آتش افروزند، نی اندر حرم، ای دل!
ز مسلم، این عمل گر سر زند، در کیشِ کافر شو
شرارانگیزی عدوان، به آلِ احمدِ مُرسل
ز سوزِ کودکانِ خیمهاش، در سینه، اخگر شو
هر آن گوهر که بحرِ عصمتش پرورْد، غارت شد
تو نیز، ای دیده! بر دامن، جهان را بحرِ گوهر شو
خیالِ مرگِ اکبر، گرچه مجنون ساخت، لیلا را
تو از غم، همچو لیلا، در جهان، مجنونِ اکبر شو
خدنگِ ظلم و حلقِ طفلِ مظلوم، این روا نبْوَد
تو چشم از جان بپوش و جوشنِ حلقومِ اصغر شو
مریضش را پرستاری، چو از کین، شمر ننْموده
پیِ درمانِ او، ای دل! طبیبِ مهرپرور شو
زبانِ نیزه از آن سر، به زینب راستی گفتی
که بر قتلِ برادر، آگه از «اللهُ اکبر» شو
بمان تا دستِ حق، بازو فرازد از پیِ خونش
به چشمِ خلق، از گفتار، «غافل» ! تیغِ حیدر شو
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
مصائب مولی الکونین، حضرت امام حسین (ع)
به مُلک فقر، ای دل! بگذر از عالم، قلندر شو
جهان را از صفا، آیینهآیین در برابر شو
هوای لاشهی دنیا، چو کرکس تا به کی پرّی؟
تو را سِیری است لاهوتی، ملک را فرّ شهپر شو
اگر خواهی گشایش، حلقهجنبان درت گردد
در خلوتسرای عشق را، چون حلقه بر در شو
به سالوسی، کُلهداری مکن، ناموسداری کن
عروسِ شرم را بر سر ز چشمِ خلق، معجر شو
طریقِ عشق، گر پویی ز سر تا پا، قدم آور
هوای وصل گر جویی ز پا تا سر، همه سر شو
محیطِ کوی جانان را، اگر بار سفر بستی
ز طوفانِ بلا بر کشتیِ تسلیم، لنگر شو
فریبِ نفسِ دون، نیرنگِ روباه است، در کارت
جهان را بیشهای پندار و اندر وی، غضنفر شو
ز بادِ حسرتِ دنیا، چراغِ کام نفْروزد
به آهِ نیمشب، امّید را، صبحِ منوّر شو
اگر امرِ سلامت خواهی، از حق یافتن، زین پس
خلیلِ هستی خود را، نخست از عشق، آذر شو
به جسمِ خاکیات، اجرامِ افلاکی بُوَد مُضمَر
علایق، بُگسل و بر آسمان، پیوند و اختر شو
تو را هستی است، ظلمت؛ در فنا، آب بقا باشد
گرت آب بقا باید، فنا را خضرِ رهبر شو
به راهِ معرفت، کمتر ز حیوانی، چرا؟ «غافل»!
گر انسانی، سگِ اصحابِ کهف و گرگِ بوذر شو
به فرقِ فرقهی تمکین، ملامت، تیغ افرازد
تو نیز، ای دل! ز سر، این فرقه را بر فرق، مِغفر شو
توکّل را به دست آور، برو با چرخ در میدان
به پیشِ تیرِ این پیرِ کماناندام، اِسپر شو
قناعت را به کنج آستین، چون گنج، پنهان کن
به حفظ اعتبار خویشتن، آنگاه، اژدر شو
گدای دولتِ خود باش و سلطانِ همه عالم
فروغِ محفلِ خود باش و نورِ شمعِ خاور شو
هوس، طفل است و گیتی، تیتی و بازیچهی طفلان
ز گولِ غولِ نفس، این طفل را، در حفظ، مادر شو
درین دریاچهی تن، همچو بط، سر میبَری تا کی؟
بُتِ آتشفروزِ عشق را، جانِ سمندر شو
به حکمتهای یونانی، ملاف از جهل و نادانی
بیار از عشق برهانی، به بوجهلان، پیمبر شو
به گردون، گر شوی جوزا، دو از یک باز نشناسی
اگر دست علی دیدی، بر او تیغِ دوپیکر شو
رواجِ دینِ احمد را، به نقد، امروز، دست آور
به فردا، بوذرآسا، در عمل، چون سکّه بر در شو
گر از شب زنده داری، کار روزِ مردنت کردی
جهان را مرده گیر، آمادهی میعادِ محشر شو
رضا گر از قضا هستی، بیا بر شاهِ بیلشگر
سپر انداز و تیغ افکن، سر و جان، گیر و لشگر شو
حسینِ تشنه را، آبی بده از چشمهی چشمت
سپس اندر جزا، دُردیکش ساقیّ کوثر شو
گرش خواهر به سر بوده است، نگرفتش عزا درخور
تو از غم، نوحهگر، اندر عزایش همچو خواهر شو
پیِ امدادِ او از تن، جدا شد دستِ عبّاسش
تو از جان، دست بردار و هلاکِ این برادر شو
به کامِ تشنه از حنجر، به خنجر، شمر فرسودش
تو آتش بر جگر افروز و او را آبِ حنجر شو
به قدرِ چشمِ اختر، گر تو را بر سر بُوَد چشمی
به خون، آغشته او را، از جراحتهای پیکر شو
مگو خنجر بریدش سر، اگر سر در بدن داری
شهادت را چو گو اندر خمِ چوگانِ خنجر شو
به هندو، آتش افروزند، نی اندر حرم، ای دل!
ز مسلم، این عمل گر سر زند، در کیشِ کافر شو
شرارانگیزی عدوان، به آلِ احمدِ مُرسل
ز سوزِ کودکانِ خیمهاش، در سینه، اخگر شو
هر آن گوهر که بحرِ عصمتش پرورْد، غارت شد
تو نیز، ای دیده! بر دامن، جهان را بحرِ گوهر شو
خیالِ مرگِ اکبر، گرچه مجنون ساخت، لیلا را
تو از غم، همچو لیلا، در جهان، مجنونِ اکبر شو
خدنگِ ظلم و حلقِ طفلِ مظلوم، این روا نبْوَد
تو چشم از جان بپوش و جوشنِ حلقومِ اصغر شو
مریضش را پرستاری، چو از کین، شمر ننْموده
پیِ درمانِ او، ای دل! طبیبِ مهرپرور شو
زبانِ نیزه از آن سر، به زینب راستی گفتی
که بر قتلِ برادر، آگه از «اللهُ اکبر» شو
بمان تا دستِ حق، بازو فرازد از پیِ خونش
به چشمِ خلق، از گفتار، «غافل» ! تیغِ حیدر شو