- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۲
- بازدید: ۲۹۴۸
- شماره مطلب: ۴۳۸۶
-
چاپ
طلوع آفتاب و نعت حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
سپیدهدم که ز تأثیر مهر نورانی
سپهر گشت چو گاو سپید پیشانی
قلوب تیره قبطیّ شام شد روشن
چو کرد خور، ید و بیضای چور عمرانی
فرار کرد شب از پیش روشنایی روز
چنان که اهرمن از قاریان قرآنی
سپیده شد بر زال فلک چو پیراهنی
که داده مژدهی یوسف، به پیر کنعانی
هنوز ناشده زرّیننهنگ چرخ، عیان
که گشت کشتی سیمین ماه، طوفانی
حسام خسرو خاور، مثال غمزۀ دوست
گرفت جملهی آفاق را به آسانی
ز بس که معجز عیسی به کار برد نسیم
خلاص، صورت دیوار شد ز بی جانی
پدید گشت بر این پهندشت، چشمهی خون
چو کُشت رستم افلاک، شام اکوانی
چو شد پدید، رخ شهسوار این عرصه
شدند پیل سیاه و پیادگان، فانی
نهان ز چشم ریاجوی صبح گشت نجوم
خلاص، عابد شب شد ز سبحهگردانی
گریختند کواکب ز چرخ شعبدهباز
چو کرد خور، چو عصای کلیم، ثعبانی
نجوم اشک زلیخای شام گشت تمام
چو آفتاب عیان شد، چو ماه کنعانی
برای آنکه کند دفع جوشِ خون شفق
ز دستمالِ افق بست چرخ، پیشانی
زدود پرتو خورشید، رنگ ظلمت دهر
چنان که رأس شه دین ز دیر نصرانی
امام مشرق و مغرب، شهید راه خدا
که از شهادت او زنده شد مسلمانی
شها! کمینهمقام تو است، اینکه بود
تو را به ساغر حب، آن شراب روحانی
که فیالمثل چشد ار قطرهای از آن ابلیس
کند به جنّتیان روز حشر، سلطانی
به عکس کسب کند آفتاب و ماه، اگر
کند ز خاک درت، ماه، چهره نورانی
مثال مور که افتد میان بحر محیط
شود ز قلزم جود تو، چرخ طوفانی
ز بیم تندزبانیّ تیغ عدل تو گرگ
به پیش میش بَرَد عرض گرد دندانی
برای آنکه مزیّن کنم ز مدحت تو
خوش است آنکه زنم دم ز مطلع ثانی
زهی! وجود تو بنیاد عشق را بانی
به بحر قدر تو، کشتیّ عرش، طوفانی
به خوان فیض تو کافلاک، یک پیالهی اوست
زنند جنّ و بشر را صلای مهمانی
به کشته گشتن خود بیند ار رضای تو را
ز شوق، رقص کند، گوسفند قربانی
قضا چو سوسنش آرد، زبان برون ز قفا
گل ار زند به برت لاف پاکدامانی
دهند جنّ و بشر بر تو نسبت واجب
ز چهره باز کنی گر نقاب امکانی
گرش عزیز نخوانی، وصال یوسف مصر
کند چه عاید یعقوب، جز پشیمانی؟
کند خیال مقام تو گر به چرخ، مسیح
بَرَد چه بهره به جز انفعال و حیرانی
به چشم کور دهد رأیت ار اجازۀ نور
ببیند آنچه بُوَد در حریم یزدانی
ز سفرهی کرم توست، ساکنان جهان
کنند تا به ابد آنچه اکل روحانی
رضای تو به مقیّد دهد، گر اذن نجات
به طوق هاله کند قرص ماه، سوهانی
خور ار ز ظلّ تو یابد ضیا به وقت کسوف
کند تمام حجر، گوهر بدخشانی
گهر شود به جهان خوارتر ز طفل یتیم
بدون رأی تو بارد، گر ابر نیسانی
دگر به عارض خوبان، غبار خط ندمد
اگر اراده کنی، گرد فتنه بنْشانی
اگر به رنگ بگویی که جسم شو، فیالحال
ضیای مهر فلک میشود، زر کانی
به خرق عادت افلاک، اگر اشاره کنی
ز احتیاط کند، مهر، ترک عریانی
بدون آنکه شود این دو، وسعتش کم و بیش
نُه آسمان به دل ذرّهای بگنجانی
تصرّف تو کند میل، گر به عکس خواص
ز چشم، جلوه بَرَد سرمهی صفاهانی
نُه آسمان نکند جنبش و زمین گردد
به این اراده، گر ابروی خود بجنبانی
برای جغد، مکان خواهی ار ز مُلک ابد
بهشت مینهد از شوق رو به ویرانی
ترّحم تو کند، گر عنایت ضعفا
به کرم باج فرستد نهنگ عمّانی
تن از مصاحبتش میرسد به قرب اله
کنی نگاه مدد، گر به روح حیوانی
هدایت تو کند گر معلّمی به جنون
خِرَد چو محمل لیلی شود بیابانی
گمان جاه تو را، عقل میتوان کردن
اگر که وهم بَرَد پی، به ذات ربانی
به مزرعی که بکارند بذر مدح تو را
روا بُوَد که کند جبرئیل، دهقانی
ز انجم، انجمنی ساخته معلّم چرخ
کنند وصف تو، چون کودک دبستانی
ز احتیاط، چنان هم رسد ز دنبالش
اگر تو طوبی و کوثر، به سوی خود خوانی
کمند دست قیاس تو، همچو مو ز خمیر
به زیر، شاه فلک را کشد به آسانی
گر این قصیده بخوانم ز معجز سخنم
سزد که زنده شوند انوری و خاقانی
به راه مدح تو، چون هی زنم به مرکب فکر
به گرد من نرسد، اسب طبع قاآنی
به حُسن طبع، چنان کردهای مرا تکمیل
که میزنم به مدیح تو، دم ز حسّانی
من و ثنای تو، یاللعجب! چه زهره و زور؟
که مور لنگ کند، دعوی سلیمانی
خدای را به که رو آورم؟ چه چاره کنم؟
گرم به قهر ز درگاه خویشتن رانی
شده است مُلک صفاهان، برای من قفسی
چه میشود اگرم در جوار خود خوانی؟
ز نامهی عملم خوف نیست، روز جزا
گرَم به جُرم، تو دامان عفو، پوشانی
ز حور و طوبی و فردوس، رو بگردانم
تو روز حشر، اگر رو ز من نگردانی
به حقّ جدّ کبارت! ترّحمی به من آر
که در دلم شده جمع از غمت پریشانی
همین ز معجز مدح تو، بس که بی تحصیل
همی شود به من الهام، شعر عرفانی
بس است، طول سخن، آتشا! برای دعا
برآر دست به درگاه پاک سبحانی
همیشه تا که بُوَد آشکار، جلوۀ دوست
همیشه تا که بُوَد قبلۀ مسلمانی
همیشه تا که بُوَد نام شش جهت، باقی
همیشه تا که بُوَد چار باغ، ارکانی
همیشه تا که کند مه ز مهر، کسب ضیا
همیشه تا که بُوَد اقدم، اول از ثانی
میان دشمن بدخواه و دوستان تو باد!
تفاوتی که ز دهری است تا به یزدانی
به دوستیّ تو، گر خصم کودکی بزند
به کام او کند انگشت مام، پیکانی!
-
ترکیببند عاشورایی
روان به جانب اصغر، چو تیر حرمله شد
زمانه گفت زمین را که وقت زلزله شد
نمود زمزمهای بلبلی به یاد گلی
که از شنیدنش، آفاق پُر ز غلغله شد
چنان به سلسله شد بسته، عابد بیمار
که خون روانه ز چشم هزار سلسله شد
-
ترکیببند عاشورایی
به نینوا چو سفر کرد، پادشاه حجاز
زمانه گشت چو نی با نوای غم، دمساز
چو عشق خوان بلاچید، زد صدای نخست
حسین آمد و بنْشست و دست کرد دراز
-
ترکیببند عاشورایی
قیامت آمد و نامش، مه محرّم شد
چگونه خون نکنم گریه کاوّل غم شد؟
فلک از آهن بیداد، ساخت شمشیری
که قاطع شرف دودمان آدم شد
طلوع آفتاب و نعت حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
سپیدهدم که ز تأثیر مهر نورانی
سپهر گشت چو گاو سپید پیشانی
قلوب تیره قبطیّ شام شد روشن
چو کرد خور، ید و بیضای چور عمرانی
فرار کرد شب از پیش روشنایی روز
چنان که اهرمن از قاریان قرآنی
سپیده شد بر زال فلک چو پیراهنی
که داده مژدهی یوسف، به پیر کنعانی
هنوز ناشده زرّیننهنگ چرخ، عیان
که گشت کشتی سیمین ماه، طوفانی
حسام خسرو خاور، مثال غمزۀ دوست
گرفت جملهی آفاق را به آسانی
ز بس که معجز عیسی به کار برد نسیم
خلاص، صورت دیوار شد ز بی جانی
پدید گشت بر این پهندشت، چشمهی خون
چو کُشت رستم افلاک، شام اکوانی
چو شد پدید، رخ شهسوار این عرصه
شدند پیل سیاه و پیادگان، فانی
نهان ز چشم ریاجوی صبح گشت نجوم
خلاص، عابد شب شد ز سبحهگردانی
گریختند کواکب ز چرخ شعبدهباز
چو کرد خور، چو عصای کلیم، ثعبانی
نجوم اشک زلیخای شام گشت تمام
چو آفتاب عیان شد، چو ماه کنعانی
برای آنکه کند دفع جوشِ خون شفق
ز دستمالِ افق بست چرخ، پیشانی
زدود پرتو خورشید، رنگ ظلمت دهر
چنان که رأس شه دین ز دیر نصرانی
امام مشرق و مغرب، شهید راه خدا
که از شهادت او زنده شد مسلمانی
شها! کمینهمقام تو است، اینکه بود
تو را به ساغر حب، آن شراب روحانی
که فیالمثل چشد ار قطرهای از آن ابلیس
کند به جنّتیان روز حشر، سلطانی
به عکس کسب کند آفتاب و ماه، اگر
کند ز خاک درت، ماه، چهره نورانی
مثال مور که افتد میان بحر محیط
شود ز قلزم جود تو، چرخ طوفانی
ز بیم تندزبانیّ تیغ عدل تو گرگ
به پیش میش بَرَد عرض گرد دندانی
برای آنکه مزیّن کنم ز مدحت تو
خوش است آنکه زنم دم ز مطلع ثانی
زهی! وجود تو بنیاد عشق را بانی
به بحر قدر تو، کشتیّ عرش، طوفانی
به خوان فیض تو کافلاک، یک پیالهی اوست
زنند جنّ و بشر را صلای مهمانی
به کشته گشتن خود بیند ار رضای تو را
ز شوق، رقص کند، گوسفند قربانی
قضا چو سوسنش آرد، زبان برون ز قفا
گل ار زند به برت لاف پاکدامانی
دهند جنّ و بشر بر تو نسبت واجب
ز چهره باز کنی گر نقاب امکانی
گرش عزیز نخوانی، وصال یوسف مصر
کند چه عاید یعقوب، جز پشیمانی؟
کند خیال مقام تو گر به چرخ، مسیح
بَرَد چه بهره به جز انفعال و حیرانی
به چشم کور دهد رأیت ار اجازۀ نور
ببیند آنچه بُوَد در حریم یزدانی
ز سفرهی کرم توست، ساکنان جهان
کنند تا به ابد آنچه اکل روحانی
رضای تو به مقیّد دهد، گر اذن نجات
به طوق هاله کند قرص ماه، سوهانی
خور ار ز ظلّ تو یابد ضیا به وقت کسوف
کند تمام حجر، گوهر بدخشانی
گهر شود به جهان خوارتر ز طفل یتیم
بدون رأی تو بارد، گر ابر نیسانی
دگر به عارض خوبان، غبار خط ندمد
اگر اراده کنی، گرد فتنه بنْشانی
اگر به رنگ بگویی که جسم شو، فیالحال
ضیای مهر فلک میشود، زر کانی
به خرق عادت افلاک، اگر اشاره کنی
ز احتیاط کند، مهر، ترک عریانی
بدون آنکه شود این دو، وسعتش کم و بیش
نُه آسمان به دل ذرّهای بگنجانی
تصرّف تو کند میل، گر به عکس خواص
ز چشم، جلوه بَرَد سرمهی صفاهانی
نُه آسمان نکند جنبش و زمین گردد
به این اراده، گر ابروی خود بجنبانی
برای جغد، مکان خواهی ار ز مُلک ابد
بهشت مینهد از شوق رو به ویرانی
ترّحم تو کند، گر عنایت ضعفا
به کرم باج فرستد نهنگ عمّانی
تن از مصاحبتش میرسد به قرب اله
کنی نگاه مدد، گر به روح حیوانی
هدایت تو کند گر معلّمی به جنون
خِرَد چو محمل لیلی شود بیابانی
گمان جاه تو را، عقل میتوان کردن
اگر که وهم بَرَد پی، به ذات ربانی
به مزرعی که بکارند بذر مدح تو را
روا بُوَد که کند جبرئیل، دهقانی
ز انجم، انجمنی ساخته معلّم چرخ
کنند وصف تو، چون کودک دبستانی
ز احتیاط، چنان هم رسد ز دنبالش
اگر تو طوبی و کوثر، به سوی خود خوانی
کمند دست قیاس تو، همچو مو ز خمیر
به زیر، شاه فلک را کشد به آسانی
گر این قصیده بخوانم ز معجز سخنم
سزد که زنده شوند انوری و خاقانی
به راه مدح تو، چون هی زنم به مرکب فکر
به گرد من نرسد، اسب طبع قاآنی
به حُسن طبع، چنان کردهای مرا تکمیل
که میزنم به مدیح تو، دم ز حسّانی
من و ثنای تو، یاللعجب! چه زهره و زور؟
که مور لنگ کند، دعوی سلیمانی
خدای را به که رو آورم؟ چه چاره کنم؟
گرم به قهر ز درگاه خویشتن رانی
شده است مُلک صفاهان، برای من قفسی
چه میشود اگرم در جوار خود خوانی؟
ز نامهی عملم خوف نیست، روز جزا
گرَم به جُرم، تو دامان عفو، پوشانی
ز حور و طوبی و فردوس، رو بگردانم
تو روز حشر، اگر رو ز من نگردانی
به حقّ جدّ کبارت! ترّحمی به من آر
که در دلم شده جمع از غمت پریشانی
همین ز معجز مدح تو، بس که بی تحصیل
همی شود به من الهام، شعر عرفانی
بس است، طول سخن، آتشا! برای دعا
برآر دست به درگاه پاک سبحانی
همیشه تا که بُوَد آشکار، جلوۀ دوست
همیشه تا که بُوَد قبلۀ مسلمانی
همیشه تا که بُوَد نام شش جهت، باقی
همیشه تا که بُوَد چار باغ، ارکانی
همیشه تا که کند مه ز مهر، کسب ضیا
همیشه تا که بُوَد اقدم، اول از ثانی
میان دشمن بدخواه و دوستان تو باد!
تفاوتی که ز دهری است تا به یزدانی
به دوستیّ تو، گر خصم کودکی بزند
به کام او کند انگشت مام، پیکانی!