مشخصات شعر

چادرش شعله‌ور و آب نیاورد کسی

خانه‌ای که شده خاکِ سه امامش جبریل

خانه‌ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل

 

خانه‌ای که به سویش بود قیامش جبریل

خانه‌ای که به درش بود سلامش جبریل

 

از درِ کهنۀ در بسته که خواهش می‌کرد

اهل آن را به در خانه سفارش می‌کرد

 

گفت با در نَفَسِ خانه مریض احوال است

چند روزی است که از گریه کمی بی حال است

 

پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است

گفت با در ولی افسوس که بداقبال است

 

ناگهان دید در،آن روز که غربت پر بود

سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود

 

تازه فهمید همان روز سفارش‌ها را

تازه دانست دلیل همه خواهش‌ها را

 

دید در یک طرفش هیزم و آتش‌ها را

بعد از آن دید در آن بین کِشاکشِ‌ها را

 

خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد

خواست تا وا نشود ضربه‌ای آن را واکرد

 

چند ضربه که به در خورد زِ جایش اُفتاد

مادری خم شد و از درد صدایش اُفتاد

 

پدری آب شد از شانه عبایش اُفتاد

در آتش زده روی سر و پایش اُفتاد

 

رحم بر آن تنِ بی تاب نیاورد کسی

چادرش شعله‌ور و آب نیاورد کسی

 

رفت در کوچه کمر بندِ علی در دستش

تا جدایش بکند گفت بزن بر دستش

 

دخترش داد زد ای وای برادر دستش

خُرد شد قامت او از همه بدتر دستش

 

تا که آیینه ترک خورد علی را بردند

پیش دختر که کتک خورد علی را بردند

 

در آتش زده شد... خیمه و طفلان ماندند

وقتِ غارت شد و این جمع پریشان ماندند

 

دختران در وسطِ حلقۀ دزدان ماندند

بی عمو بی سپر و بی سَر و سامان ماندند

 

خیمه‌های حرم از آتش شامی پُر شد

دورِ طفلان چقدر جمعِ حرامی پُر شد

 

چادرش شعله‌ور و آب نیاورد کسی

خانه‌ای که شده خاکِ سه امامش جبریل

خانه‌ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل

 

خانه‌ای که به سویش بود قیامش جبریل

خانه‌ای که به درش بود سلامش جبریل

 

از درِ کهنۀ در بسته که خواهش می‌کرد

اهل آن را به در خانه سفارش می‌کرد

 

گفت با در نَفَسِ خانه مریض احوال است

چند روزی است که از گریه کمی بی حال است

 

پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است

گفت با در ولی افسوس که بداقبال است

 

ناگهان دید در،آن روز که غربت پر بود

سمت جبریل سر کوچه جماعت پر بود

 

تازه فهمید همان روز سفارش‌ها را

تازه دانست دلیل همه خواهش‌ها را

 

دید در یک طرفش هیزم و آتش‌ها را

بعد از آن دید در آن بین کِشاکشِ‌ها را

 

خواست تا نشکند آتش چقدر غوغا کرد

خواست تا وا نشود ضربه‌ای آن را واکرد

 

چند ضربه که به در خورد زِ جایش اُفتاد

مادری خم شد و از درد صدایش اُفتاد

 

پدری آب شد از شانه عبایش اُفتاد

در آتش زده روی سر و پایش اُفتاد

 

رحم بر آن تنِ بی تاب نیاورد کسی

چادرش شعله‌ور و آب نیاورد کسی

 

رفت در کوچه کمر بندِ علی در دستش

تا جدایش بکند گفت بزن بر دستش

 

دخترش داد زد ای وای برادر دستش

خُرد شد قامت او از همه بدتر دستش

 

تا که آیینه ترک خورد علی را بردند

پیش دختر که کتک خورد علی را بردند

 

در آتش زده شد... خیمه و طفلان ماندند

وقتِ غارت شد و این جمع پریشان ماندند

 

دختران در وسطِ حلقۀ دزدان ماندند

بی عمو بی سپر و بی سَر و سامان ماندند

 

خیمه‌های حرم از آتش شامی پُر شد

دورِ طفلان چقدر جمعِ حرامی پُر شد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×