- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۵۰۸۱
- شماره مطلب: ۴۳۶۲
-
چاپ
تشنۀ وصل
ای که خوانی سبقِ عشق! ز عشّاق مخوانش
که ندارد غم جانبازی و دارد غم جانش
از پی دنیی و عقبا نرود عاشق صادق
به جز از دوست، نه اندیشۀ این است و نه آنش
تشنۀ وصل ندارد، هوس آب روان را
گر لب تشنه کشندش، به لب آب روانش
رسم عشّاق اگر مینگری، سوی شهی بین
کآتش عشق چنان سوخت که نگْذاشت، نشانش
شافع روز جزا، زادۀ زهرا که پیمبر
لب نهادش به لب و سود زبان را به زبانش
او به جانبازی جانان و جهانی به نظاره
او به ایزد نگران و همه عالَم، نگرانش
آه! کآخر به روی خاک ز کینه بفِکندند
آن که دائم به سر دوش نبی بود، مکانش
نرم شد زیر سم اسب، کباب از عطش آمد
تن و جانی که پیمبر، بشمردی تن و جانش
لب لعلی که از او چشمۀ خضر است، نشانی
کرد آزرده یزید از چه ز چوبِ خزرانش؟
ای شه تشنهلبان! تا نرود از بدنش، جان
«جودی» آن نیست که جز نام تو، آید به زبانش
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
تشنۀ وصل
ای که خوانی سبقِ عشق! ز عشّاق مخوانش
که ندارد غم جانبازی و دارد غم جانش
از پی دنیی و عقبا نرود عاشق صادق
به جز از دوست، نه اندیشۀ این است و نه آنش
تشنۀ وصل ندارد، هوس آب روان را
گر لب تشنه کشندش، به لب آب روانش
رسم عشّاق اگر مینگری، سوی شهی بین
کآتش عشق چنان سوخت که نگْذاشت، نشانش
شافع روز جزا، زادۀ زهرا که پیمبر
لب نهادش به لب و سود زبان را به زبانش
او به جانبازی جانان و جهانی به نظاره
او به ایزد نگران و همه عالَم، نگرانش
آه! کآخر به روی خاک ز کینه بفِکندند
آن که دائم به سر دوش نبی بود، مکانش
نرم شد زیر سم اسب، کباب از عطش آمد
تن و جانی که پیمبر، بشمردی تن و جانش
لب لعلی که از او چشمۀ خضر است، نشانی
کرد آزرده یزید از چه ز چوبِ خزرانش؟
ای شه تشنهلبان! تا نرود از بدنش، جان
«جودی» آن نیست که جز نام تو، آید به زبانش