مشخصات شعر

سوگ علی اصغر (ع)

رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم

برگِ گلِ نسرینم یا شاخۀ ریحانم

 

آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی‌خوانم

«آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم»

 

«شیرین دهنی دارد، دور از لب و دندانم»

 

کِی مهر و وفا باشد این چرخ بداختر را؟

تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را

 

بینم به دل شادی آن طلعت دلبر را

«بخت آن نکند با من کان شاخِ صنوبر را»

 

«بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم»

 

ای جَعدِ سَمن سایت دام دلِ شیدایی،

در نرگس شهلایت شور سرِ سودایی

 

بی لعل شکرخایت، کو تاب و توانایی؟

«ای روی دل‌آرایت مجموعۀ زیبایی»

 

«مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟»

 

ای شمع رخت شاهد، در بزم شهود من

موی تو و بوی تو مشک من و عود من

 

از داغ تو داد من وز سوز تو دود من

«دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من»

 

«چون یاد تو می‌آرم، خود هیچ نمی‌مانم»

 

ای لعل لبت می گون وی سرو قدت موزون

عَذرای جمالت را من وامق و من مفتون

 

رفتی تو و - جانا - رفت جان از تن من بیرون

«ای خوب تر از لیلی، بیم است که چون مجنون»

 

«عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم»

 

ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل

سهل است گذشت از جان، لیکن ز جوان مشکل

 

تند آمدی و رفتی، ای دولت مستعجل

«دستی ز غمت بر دل، پایی ز پی‌ات در ِگل»

 

«با این همه صبرم هست، از روی تو نتوانم»

 

زود از نظرم رفتی، ای کوکب اقبالم

یکباره نگون گشتی، ای رایت اِجلالم

 

آسوده شدی از غم، من نیز به دنبالم

«در خُفیه همی نالم وین طرفه که درعالم»

 

«عشّاق نمی‌خسبند از نالۀ پنهانم»

 

سوز غمت - ای مَهوش - در سوخته می‌گیرد

فریاد مصیبت کش در سوخته می‌گیرد

 

خوناب مرارت چش در سوخته می‌گیرد

«بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد»

 

«تو گرم‌تر از آتش، من سوخته‌تر زآنم»

 

ای دوست، نمی‌گویم - چون آگهی از حالم -

از مرگ جوانانم وز نالۀ اطفالم

 

گر دست جفا سازد نابودم و پامالم

«با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم»

 

«حُکم آنکه تو فرمایی، من بندۀ فرمانم»

 

از بیش و کم دشمن - هر چند که بسیارند -

باکم نبوَد هرگز چون در ره گل خارند

 

با نقش وجود تو، چون نقش به دیوارند

«یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند»

 

«از روی تو بیزارم، گر روی بگردانم»

 

زندان بلایت را صدباره چو ایّوبم

من یوسف حُسنت را همواره چو یعقوبم

 

من عاشق دیدارم، من طالب مطلوبم

«در دام تو محبوسم، در دست تو مغلوبم»

 

«از ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حیرانم»

 

زد «مفتقرِ» شیدا زاوّل درِ این سودا

شد بار دلش آخر سود و برِ این سودا

 

تا گشت سمندروار در اخگرِ این سودا

«گویند مکن «سعدی!» جان در سرِ این سودا»

 

«گر جان برود شاید، من زندۀ با جانم»

سوگ علی اصغر (ع)

رفت اصغر شیرینم ز آغوشم و دامانم

برگِ گلِ نسرینم یا شاخۀ ریحانم

 

آن غنچۀ خندان را من غنچه نمی‌خوانم

«آن دوست که من دارم و آن یار که من دانم»

 

«شیرین دهنی دارد، دور از لب و دندانم»

 

کِی مهر و وفا باشد این چرخ بداختر را؟

تا خلعت دامادی در بر کنم اکبر را

 

بینم به دل شادی آن طلعت دلبر را

«بخت آن نکند با من کان شاخِ صنوبر را»

 

«بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم»

 

ای جَعدِ سَمن سایت دام دلِ شیدایی،

در نرگس شهلایت شور سرِ سودایی

 

بی لعل شکرخایت، کو تاب و توانایی؟

«ای روی دل‌آرایت مجموعۀ زیبایی»

 

«مجموع چه غم دارد از من که پریشانم؟»

 

ای شمع رخت شاهد، در بزم شهود من

موی تو و بوی تو مشک من و عود من

 

از داغ تو داد من وز سوز تو دود من

«دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من»

 

«چون یاد تو می‌آرم، خود هیچ نمی‌مانم»

 

ای لعل لبت می گون وی سرو قدت موزون

عَذرای جمالت را من وامق و من مفتون

 

رفتی تو و - جانا - رفت جان از تن من بیرون

«ای خوب تر از لیلی، بیم است که چون مجنون»

 

«عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم»

 

ای کشت امیدم را خود حاصل بی حاصل

سهل است گذشت از جان، لیکن ز جوان مشکل

 

تند آمدی و رفتی، ای دولت مستعجل

«دستی ز غمت بر دل، پایی ز پی‌ات در ِگل»

 

«با این همه صبرم هست، از روی تو نتوانم»

 

زود از نظرم رفتی، ای کوکب اقبالم

یکباره نگون گشتی، ای رایت اِجلالم

 

آسوده شدی از غم، من نیز به دنبالم

«در خُفیه همی نالم وین طرفه که درعالم»

 

«عشّاق نمی‌خسبند از نالۀ پنهانم»

 

سوز غمت - ای مَهوش - در سوخته می‌گیرد

فریاد مصیبت کش در سوخته می‌گیرد

 

خوناب مرارت چش در سوخته می‌گیرد

«بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد»

 

«تو گرم‌تر از آتش، من سوخته‌تر زآنم»

 

ای دوست، نمی‌گویم - چون آگهی از حالم -

از مرگ جوانانم وز نالۀ اطفالم

 

گر دست جفا سازد نابودم و پامالم

«با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم»

 

«حُکم آنکه تو فرمایی، من بندۀ فرمانم»

 

از بیش و کم دشمن - هر چند که بسیارند -

باکم نبوَد هرگز چون در ره گل خارند

 

با نقش وجود تو، چون نقش به دیوارند

«یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند»

 

«از روی تو بیزارم، گر روی بگردانم»

 

زندان بلایت را صدباره چو ایّوبم

من یوسف حُسنت را همواره چو یعقوبم

 

من عاشق دیدارم، من طالب مطلوبم

«در دام تو محبوسم، در دست تو مغلوبم»

 

«از ذوق تو مدهوشم، در وصف تو حیرانم»

 

زد «مفتقرِ» شیدا زاوّل درِ این سودا

شد بار دلش آخر سود و برِ این سودا

 

تا گشت سمندروار در اخگرِ این سودا

«گویند مکن «سعدی!» جان در سرِ این سودا»

 

«گر جان برود شاید، من زندۀ با جانم»

۱ نظر
 
  • شیما ۱۳۹۵/۰۱/۱۹

    یا علی اضغر کمکم کن

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×