- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۷۵۸
- شماره مطلب: ۴۲۸۳
-
چاپ
محشر دیگر
کاش میبود مرا بر تن خونین، سر دیگر!
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه و زیر سُم مرکب
بود از بهر حسین، صد سر و صد پیکر دیگر!
بهر قربان شدنِ کوی تو اندر ره امّت
داشتم، کاش در این دشت بلا، اکبر دیگر!
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا! که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا، بار دگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من، انگشتر دیگر!
سنگباران بنمودند سرم را به سر نی
کاش چون کوفه و چون شام، بُدی کشور دیگر!
تا سرم را بگذارد روی خاکستر مطبخ
کاش میبود چو خولی به بَرَم، کافر دیگر!
تا ز کوفه به ره شام بَرندش به اسیری
همچو زینب بُدی، ای کاش مرا، خواهر دیگر!
شرح سازند مگر شمّهای از دفتر «جودی»
که به هر گوشه ز نو گشته به پا، محشر دیگر؟
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
محشر دیگر
کاش میبود مرا بر تن خونین، سر دیگر!
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه و زیر سُم مرکب
بود از بهر حسین، صد سر و صد پیکر دیگر!
بهر قربان شدنِ کوی تو اندر ره امّت
داشتم، کاش در این دشت بلا، اکبر دیگر!
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا! که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا، بار دگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من، انگشتر دیگر!
سنگباران بنمودند سرم را به سر نی
کاش چون کوفه و چون شام، بُدی کشور دیگر!
تا سرم را بگذارد روی خاکستر مطبخ
کاش میبود چو خولی به بَرَم، کافر دیگر!
تا ز کوفه به ره شام بَرندش به اسیری
همچو زینب بُدی، ای کاش مرا، خواهر دیگر!
شرح سازند مگر شمّهای از دفتر «جودی»
که به هر گوشه ز نو گشته به پا، محشر دیگر؟