- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۴۴۴۱
- شماره مطلب: ۴۲۸۰
-
چاپ
خادم آستان
ای ابن سعد! از تو مرا این گمان نبود
جز تیر جور و کینه، تو را در کمان نبود
آخر به روی من ز چه شمشیر میکشی؟
جدّم مگر پیمبر آخر زمان نبود؟
«روحُ القُدُس» نکرده مگر پاسبانیام؟
یا جبرئیل، خادم این آستان نبود؟
در شأن خود، هر آن چه همی گفت و برشمرد
گوش کسی بر آن سخن و داستان نبود
آن گه ز روی حجّت از آن فرقه، خواست آب
معلوم شد که حاجتِ هیچ امتحان نبود
پس شد روان به سوی فرات و ز تشنگی
گفتی مگر به جسم شریفش، روان نبود
ایمن ز خصم خواست، بنوشد کفی ز آب
از ناوک ستم ولی او را امان نبود
میشد شکسته اندکیاش زهرِ تشنگی
آن تیر زهر داده، گرش بر دهان نبود
از بهر شاه تشنهلبان بر لب فرات
آبی جز آبِ خنجر و تیغ و سنان نبود
از بس که تیر بر تن او کار کرده بود
پیکان تیر بود، تنی در میان نبود
با آن که بود در دو لبش، چشمۀ حیات
لبتشنه داد جان، به لب چشمۀ فرات
خادم آستان
ای ابن سعد! از تو مرا این گمان نبود
جز تیر جور و کینه، تو را در کمان نبود
آخر به روی من ز چه شمشیر میکشی؟
جدّم مگر پیمبر آخر زمان نبود؟
«روحُ القُدُس» نکرده مگر پاسبانیام؟
یا جبرئیل، خادم این آستان نبود؟
در شأن خود، هر آن چه همی گفت و برشمرد
گوش کسی بر آن سخن و داستان نبود
آن گه ز روی حجّت از آن فرقه، خواست آب
معلوم شد که حاجتِ هیچ امتحان نبود
پس شد روان به سوی فرات و ز تشنگی
گفتی مگر به جسم شریفش، روان نبود
ایمن ز خصم خواست، بنوشد کفی ز آب
از ناوک ستم ولی او را امان نبود
میشد شکسته اندکیاش زهرِ تشنگی
آن تیر زهر داده، گرش بر دهان نبود
از بهر شاه تشنهلبان بر لب فرات
آبی جز آبِ خنجر و تیغ و سنان نبود
از بس که تیر بر تن او کار کرده بود
پیکان تیر بود، تنی در میان نبود
با آن که بود در دو لبش، چشمۀ حیات
لبتشنه داد جان، به لب چشمۀ فرات