- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۳۶۲۸
- شماره مطلب: ۴۱۸۴
-
چاپ
بگذار بگریم
رفتیّ و از دل برون شد، صبر و قرار و توانم
ای روشنای دل من! تاریک شد دیدگانم
گفتم که در سایهسارِ، قدّ رسایش نشینم
افسوس! افتاده بر خاک، آن سرو، آن سایبانم
گم گشت ره پیش چشمم، آوخ! کز این درد جانکاه،
میسوزم و هر دم آید، دود دل از استخوانم
بگْذار تا صورتم را، بر روی ماهت گذارم
بگْذار تا اشک حسرت، بر خاک پایت فشانم
این سوی، این پیکر پاک، افتاده بر بستر خاک
آن سوی، اِستاده دشمن، کرده است آهنگ جانم
ای سروقامت! به پا خیز، با خصم کافر درآویز
من تاب هجران ندارم، بنْگر به قدّ کمانم
ای آسمان سخاوت! ای معنی استجابت!
خاموش کن با نگاهت، در سینه آتشفشانم
بردار سر تا ببینم، چشمان خورشیدیات را
رحمی کن، ای نور دیده! رحمی که من ناتوانم
آغشته در خون مخواهید، قدّ رسایش ببینم
ای تیرها! پس کجایید؟ گیرید اکنون نشانم
ای شبهپیغمبر من! ای نوجوان اکبر من!
بشْکسته بال و پر من، ای مرغ بیآشیانم!
کو قوّت بازوانت؟ کو آن دل پرتوانت؟
میبینمت غرقه در خون، هرگز نبود این گمانم
آخر کدامین سیهدل، لبتشنه کشتت به ساحل؟
بگْشای لب تا که سیراب، گردی ز اشک روانم
ای غم! برو از برِ من، بردار دست از سر من
بگْذار تنها بگریم، بگذار تنها بمانم
-
مه برج ولا
تا شد به روی دست نبی مرتضی بلند
شد رایت جلال خدا برملا بلند
بشنید چون که نغمۀ «یا ایهاالرسول»
گردید منبری همه از پشتهها بلند
مرآت پاک لمیزلی، آیت جلی
شد بر سریر دست حبیب خدا بلند
-
خیمههای سوخته
ماند خاکستر به جا از خیمههای سوخته
سبز شد بانگ عزا از خیمههای سوخته
میرود تا آسمان همراهِ بانگ یا حسین
شعلۀ شور و نوا از خیمههای سوخته
بگذار بگریم
رفتیّ و از دل برون شد، صبر و قرار و توانم
ای روشنای دل من! تاریک شد دیدگانم
گفتم که در سایهسارِ، قدّ رسایش نشینم
افسوس! افتاده بر خاک، آن سرو، آن سایبانم
گم گشت ره پیش چشمم، آوخ! کز این درد جانکاه،
میسوزم و هر دم آید، دود دل از استخوانم
بگْذار تا صورتم را، بر روی ماهت گذارم
بگْذار تا اشک حسرت، بر خاک پایت فشانم
این سوی، این پیکر پاک، افتاده بر بستر خاک
آن سوی، اِستاده دشمن، کرده است آهنگ جانم
ای سروقامت! به پا خیز، با خصم کافر درآویز
من تاب هجران ندارم، بنْگر به قدّ کمانم
ای آسمان سخاوت! ای معنی استجابت!
خاموش کن با نگاهت، در سینه آتشفشانم
بردار سر تا ببینم، چشمان خورشیدیات را
رحمی کن، ای نور دیده! رحمی که من ناتوانم
آغشته در خون مخواهید، قدّ رسایش ببینم
ای تیرها! پس کجایید؟ گیرید اکنون نشانم
ای شبهپیغمبر من! ای نوجوان اکبر من!
بشْکسته بال و پر من، ای مرغ بیآشیانم!
کو قوّت بازوانت؟ کو آن دل پرتوانت؟
میبینمت غرقه در خون، هرگز نبود این گمانم
آخر کدامین سیهدل، لبتشنه کشتت به ساحل؟
بگْشای لب تا که سیراب، گردی ز اشک روانم
ای غم! برو از برِ من، بردار دست از سر من
بگْذار تنها بگریم، بگذار تنها بمانم