- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۶۷۰
- شماره مطلب: ۳۹۹۵
-
چاپ
وصال حبیب
گفت که این تیره خاک، وادی کرب و بلاست
«هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست»[i]
صحبت سربازی و قصّۀ جان دادن است
«سلسلۀ موی دوست، حلقۀ دام بلاست»
اصغر و اکبر اگر، در برِ من جان دهند
«حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست»
زینب کبری کشد، بار اسارت به دوش
«گونۀ زردش دلیل، نالۀ زارش گواست»
دست و سر، عبّاس را، گر شود از تن جدا
«زهرۀ گفتار نه، کاین چه سبب، وآن چراست»
تیر به چشمش چو خورْد، حضرت عبّاس گفت:
«دیدن او یک نظر، صد چو مَنَش خونبهاست»
بانگ زدند اهل حق، کای سر و سالار عشق!
«از قِبَل ما قبول، از طرف ما دعاست»
هر که وصال حبیب، خواست، سر و جان دهد
«وآن که فرامُش کند، مدّعی بیوفاست»
ای «خِرَد»! اندر رضا، گفتۀ «سعدی» شنو
«هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی خطاست»
[i]. تضمین غزل «سعدی». (ص 141)
-
شکر و شکایت
صبر جمیل زینب، صبری است بینهایت
«گر نکتهدان عشقی، بشْنو تو این حکایت»[i]
رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:
«با یار دلنوازم، شُکری است با شکایت»
-
مقام قرب
ز شام رفتنِ زینب، مگو دلم چون است؟
«ز گریه مردم چشمم، نشسته در خون است»[i]
من از حدیث یزید و سر حسین و عصا
«ز جام غم، می لعلی که میخورم، خون است»
-
رسوایی یزید
بگفت زینب غمدیده، با دلی غمناک:
«گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک»[i]
به دوستیّ تو سوگند! صبر پیشه کنم
«هزار دشمنم ار میکنند، قصد هلاک»
-
فراق یار
سکینه دامن شه را گرفت و گریان گفت:
«فراق یار نه آن میکند که بتْوان گفت»[i]
پدر! به جان تو! درد فراق آسان نیست
«شنیدم این سخنِ خوش که پیر کنعان گفت»
وصال حبیب
گفت که این تیره خاک، وادی کرب و بلاست
«هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست»[i]
صحبت سربازی و قصّۀ جان دادن است
«سلسلۀ موی دوست، حلقۀ دام بلاست»
اصغر و اکبر اگر، در برِ من جان دهند
«حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست»
زینب کبری کشد، بار اسارت به دوش
«گونۀ زردش دلیل، نالۀ زارش گواست»
دست و سر، عبّاس را، گر شود از تن جدا
«زهرۀ گفتار نه، کاین چه سبب، وآن چراست»
تیر به چشمش چو خورْد، حضرت عبّاس گفت:
«دیدن او یک نظر، صد چو مَنَش خونبهاست»
بانگ زدند اهل حق، کای سر و سالار عشق!
«از قِبَل ما قبول، از طرف ما دعاست»
هر که وصال حبیب، خواست، سر و جان دهد
«وآن که فرامُش کند، مدّعی بیوفاست»
ای «خِرَد»! اندر رضا، گفتۀ «سعدی» شنو
«هر چه کند جور نیست، ور تو بنالی خطاست»
[i]. تضمین غزل «سعدی». (ص 141)