- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۷۰۲
- شماره مطلب: ۳۸۲۳
-
چاپ
مصائب شهر شام
از کوفه، کاروان بلا بست بار شام
برخاست بانگ کوس از آن فرقۀ ظلام
در سر، هوای خلعت و فرمان مُلک ری
در سینه، کین عترت پیغمبر انام
یک سو حریم خاتم پیغمبران، اسیر
یک سو هجوم لشکر و غوغای خاص و عام
یک جا سکینه، نوحهکنان میزدی به سر
یک جا به نوک نیزه، سر انور امام
آن روز شد به خلق عیان روز رستاخیز
شد بر حریم شیر خدا، زندگی حرام
از کوفه تا دمشق، اسیران کربلا
نی داشتند آبی و نی بودشان طعام
چل روزه راه از ستم قوم نابهکار
نی بود منزلی و نه خرگاه و نه خیام
هر شب، سوار ناقۀ بی محمل و جهاز
هر روز، روی خار مغیلانشان مقام
آن روز صبح آل محمّد چو شام شد
وارد شدند همچو اسیران چین به شام
شد آشنا به فرق عزیزان فاطمه
سنگ جفا ز کوچه و از رهگذار بام
بنگر چگونه کرد یزیدِ پلیدِ دون
بر عترت رسول خداوند، احترام
دور سر تو، جمع تمنّاگران شام
با چنگ و رود و بربط، خرسند و شادکام
ای کاشکی نزاد مرا مادرم به دهر!
ای کاشکی نبود ز زینب، نشان و نام!
زینب به آه و ناله به آن سر خطاب کرد
کای ماه شهر کوفه و خورشید شهر شام!
«فرخنده»! خون مریز تو از چشم کاینات
بنْمای زود قصّۀ این راه را تمام
-
اشک بر حسین
دارم از هجر رخت دیده چو رود جیحون
قلب بشْکسته، پُر اندوه؛ جگر، دجلۀ خون
آنقدر گریه کنم از غمت، ای شاه شهید!
تا دل خون شده از دیدهام آید بیرون
-
بارگاه حسین
زمین کرببلا شد چو خوابگاه حسین
گذشت از حرم کعبه، بارگاه حسین
امیدوار چنانم که روز رستاخیز
مرا خدای دهد جای در پناه حسین
-
مدح حضرت علیاکبر (ع)
دلم سیّار دشت کربلا شد
گرفتار شه گلگون قبا شد
تپیدی مرغ دل اندر بر من
فتاده شوق اکبر بر سر من
-
زبانحال حضرت فاطمه صغری (س)
چه شود اگر گذر، ای صبا! تو به سوی کرببلا کنی؟[1]
چو رسی به دشت بلا ز من، تو به اکبرم گلهها کنی
ز منِ شکستهدل، ای صبا! تو بگو به اکبر باوفا
چه شود که ای شه مهلقا! «نظری به جانب ما کنی؟»
مصائب شهر شام
از کوفه، کاروان بلا بست بار شام
برخاست بانگ کوس از آن فرقۀ ظلام
در سر، هوای خلعت و فرمان مُلک ری
در سینه، کین عترت پیغمبر انام
یک سو حریم خاتم پیغمبران، اسیر
یک سو هجوم لشکر و غوغای خاص و عام
یک جا سکینه، نوحهکنان میزدی به سر
یک جا به نوک نیزه، سر انور امام
آن روز شد به خلق عیان روز رستاخیز
شد بر حریم شیر خدا، زندگی حرام
از کوفه تا دمشق، اسیران کربلا
نی داشتند آبی و نی بودشان طعام
چل روزه راه از ستم قوم نابهکار
نی بود منزلی و نه خرگاه و نه خیام
هر شب، سوار ناقۀ بی محمل و جهاز
هر روز، روی خار مغیلانشان مقام
آن روز صبح آل محمّد چو شام شد
وارد شدند همچو اسیران چین به شام
شد آشنا به فرق عزیزان فاطمه
سنگ جفا ز کوچه و از رهگذار بام
بنگر چگونه کرد یزیدِ پلیدِ دون
بر عترت رسول خداوند، احترام
دور سر تو، جمع تمنّاگران شام
با چنگ و رود و بربط، خرسند و شادکام
ای کاشکی نزاد مرا مادرم به دهر!
ای کاشکی نبود ز زینب، نشان و نام!
زینب به آه و ناله به آن سر خطاب کرد
کای ماه شهر کوفه و خورشید شهر شام!
«فرخنده»! خون مریز تو از چشم کاینات
بنْمای زود قصّۀ این راه را تمام