- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۲۴۹۷
- شماره مطلب: ۳۸۱۱
-
چاپ
تخمیس غزل محفوظ اصفهانی
«شه دین گفت: من پابست عشق روی جانانم»
به کوی عشق سر بنْهاده اندر خطّ فرمانم
فدا اندر منا آورده جمع نوجوانانم
میان را بستهام بهر فدا خود با عزیزانم
«در این دام بلا، نی فکر سر، نی فکر سامانم»
عدو بربست ره را بر من مظلوم از هر سو
شدم آواره از شهری که باشد روضۀ مینو
یقین دارم که از امّت نگردد کس به من دلجو
«مرا چون وعدهگاه دوست باشد نینوا زآن رو
به سوی کوفه میخوانند اهل کوفه مهمانم»
مرا در کربلای پر بلا چون جا و مأوا شد
درِ کرب و بلا از کوفی و شامی به من وا شد
اگر چه بسته آب و نان به روی من ز اعدا شد
«ز منع آب بر من ابن سعد شوم، رسوا شد
چو من صد خضر را خود رهنمای آب حَیوانم»
چو دیدم بسته بر روی خلایق، راه آزادی
کشد هر نی، نوا از سوزش دل، آه آزادی
برای آن که رأی من بُوَد دلخواه آزادی
«من اندر نینوا دادم به دنیا درس آزادی
که تا آزادگان تعلیم گیرند از دبستانم»
بباید راه آزادی، شه آزادهای پوید
پی احیای دین از خستگان، حال دلی جوید
نهد پا بر سر جان تا چو گل، جانانه را بوید
«علیّ اکبرم اوّل به میدان رفت تا گوید
که اندر راه آزادی، من اوّل مرد میدانم»
وفا برعهد باید، امر حق باید شود جاری
بباید مرد حق را تا کند از دین، نگهداری
وفا باید، صفا باید که تا دین را شود یاری
«ابوالفضلم به دنیا میدهد درس وفاداری
که شد عطشان، روان از دجله، چون دانست عطشانم»
به مهد ناز، طفلم با نواهای حزین گفتا
که من یارم تو را، البتّه با صدق و یقین گفتا
به صدق کودک ششماه گردون، آفرین گفتا
«به حلق اصغرم چون خورد تیر کین چنین گفتا:
پدر! منْگر گلویم را، ببین لبهای خندانم»
به راه دوست باید از دل و جان درگذشت از سر
کجا احساس، عاشق میکند زخم نی و خنجر؟
به جز قرب حبیبش نیست در دل، مقصد دیگر
«سرم را از قفا چون شمر دون بُبْرید با خنجر
من اندر سجده بودم در برِ خلّاق سبحانم»
-
شیرازۀ امالکتاب
بر زمین، شیرازۀ امالکتاب افتاده است؟
یا که شبه احمد از پشت عقاب افتاده است؟
این علىاکبر است افتاده در دریاى خون
یا که عکس ماه غرق خون در آب افتاده است؟
-
تخمیس غزل طالب کابلی
ای خون حق! که نهر، روان گشتت از گلو
گاه صلات ظهر گرفتی ز خون، وضو
نالم ز جور چرخ وَ یا کینۀ عدو؟
-
تخمیس غزل صامت بروجردی
فغان! ز کجروی چرخ و طرح رنگ نوینش
نگر چگونه به خاصان حق بُوَد سر کینش
شهی که مُلک سلیمان بُوَد به زیر نگینش
تخمیس غزل محفوظ اصفهانی
«شه دین گفت: من پابست عشق روی جانانم»
به کوی عشق سر بنْهاده اندر خطّ فرمانم
فدا اندر منا آورده جمع نوجوانانم
میان را بستهام بهر فدا خود با عزیزانم
«در این دام بلا، نی فکر سر، نی فکر سامانم»
عدو بربست ره را بر من مظلوم از هر سو
شدم آواره از شهری که باشد روضۀ مینو
یقین دارم که از امّت نگردد کس به من دلجو
«مرا چون وعدهگاه دوست باشد نینوا زآن رو
به سوی کوفه میخوانند اهل کوفه مهمانم»
مرا در کربلای پر بلا چون جا و مأوا شد
درِ کرب و بلا از کوفی و شامی به من وا شد
اگر چه بسته آب و نان به روی من ز اعدا شد
«ز منع آب بر من ابن سعد شوم، رسوا شد
چو من صد خضر را خود رهنمای آب حَیوانم»
چو دیدم بسته بر روی خلایق، راه آزادی
کشد هر نی، نوا از سوزش دل، آه آزادی
برای آن که رأی من بُوَد دلخواه آزادی
«من اندر نینوا دادم به دنیا درس آزادی
که تا آزادگان تعلیم گیرند از دبستانم»
بباید راه آزادی، شه آزادهای پوید
پی احیای دین از خستگان، حال دلی جوید
نهد پا بر سر جان تا چو گل، جانانه را بوید
«علیّ اکبرم اوّل به میدان رفت تا گوید
که اندر راه آزادی، من اوّل مرد میدانم»
وفا برعهد باید، امر حق باید شود جاری
بباید مرد حق را تا کند از دین، نگهداری
وفا باید، صفا باید که تا دین را شود یاری
«ابوالفضلم به دنیا میدهد درس وفاداری
که شد عطشان، روان از دجله، چون دانست عطشانم»
به مهد ناز، طفلم با نواهای حزین گفتا
که من یارم تو را، البتّه با صدق و یقین گفتا
به صدق کودک ششماه گردون، آفرین گفتا
«به حلق اصغرم چون خورد تیر کین چنین گفتا:
پدر! منْگر گلویم را، ببین لبهای خندانم»
به راه دوست باید از دل و جان درگذشت از سر
کجا احساس، عاشق میکند زخم نی و خنجر؟
به جز قرب حبیبش نیست در دل، مقصد دیگر
«سرم را از قفا چون شمر دون بُبْرید با خنجر
من اندر سجده بودم در برِ خلّاق سبحانم»