- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۴
- بازدید: ۱۴۴۴
- شماره مطلب: ۳۴۲۱
-
چاپ
اتمام حجت
آن کودکی که در دل میدان امان نداشت
تاب گلوی خشک ورا آسمان نداشت
میخواست یک کلام بگوید که تشنهام
امّا هزار حیف که طفلی زبان نداشت
میخواست تا به اشک کند رفع تشنگی
یک قطره هم به چشم خود اشک روان نداشت
مادر همیشه مظهر امواج دردهاست
اینجا رباب هم به جز آه و فغان نداشت
دیدند با عبای رسول آمده حسین
حجّت تمامتر به دل کاروان نداشت
موجی فرات میزد و لب روی لب علی
بیرحمی عیان که نیاز بیان نداشت
تحریک شد قلوب سپاه یزیدیان
گفتند: شیرخواره که بر ما زیان نداشت
یک تیر آمد و سه هدف را نشانه زد
جز طفل و قلب مادر و بابا نشان نداشت
با سرعتی که تیر به حلقوم او نشست
حتّی برای بستن چشمش زمان نداشت
گیرم گره حسین ز قنداقه باز کرد
تا دست و پا زند، تن اصغر که جان نداشت
پاشید خون او به سما و به ناله گفت:
شش ماهه که نیاز به تیر و کمان نداشت
-
از کودکی برای غمش گریه کردهام
زینت گرفته هر سخنم با دم حسین
چون عطردان شده دهنم با دم حسین
از کودکی برای غمش گریه کردهام
تا روز مرگ سینه زنم با دم حسین
-
دل تو رفت به گودال کشتهای مظلوم
تو سرو بودی و حالا خمیدهای تنها
به دوش، بار مصیبت کشیدهای تنها
اگر که پیر شدی، علتش ز کودکی است
چهها گذشت به کوچه! چه دیدهای تنها؟
-
زینب ثانی
بانو! زبانزد است حیایی که داشتی
تاریخ ثبت کرده وفایی که داشتی
در آسمان حیدر و زهرا پریدهای
مهد کمال بود هوایی که داشتی
-
آهسته رو زمان ز خواهر جدا شدن
دیگر رسیده قصه به آخر... جدا شدن...
سخت است خواهری ز برادر جدا شدنبا دلهره کنون که بغل میکنی مرا
یعنی فراق، با دل مضطر جدا شدن
اتمام حجت
آن کودکی که در دل میدان امان نداشت
تاب گلوی خشک ورا آسمان نداشت
میخواست یک کلام بگوید که تشنهام
امّا هزار حیف که طفلی زبان نداشت
میخواست تا به اشک کند رفع تشنگی
یک قطره هم به چشم خود اشک روان نداشت
مادر همیشه مظهر امواج دردهاست
اینجا رباب هم به جز آه و فغان نداشت
دیدند با عبای رسول آمده حسین
حجّت تمامتر به دل کاروان نداشت
موجی فرات میزد و لب روی لب علی
بیرحمی عیان که نیاز بیان نداشت
تحریک شد قلوب سپاه یزیدیان
گفتند: شیرخواره که بر ما زیان نداشت
یک تیر آمد و سه هدف را نشانه زد
جز طفل و قلب مادر و بابا نشان نداشت
با سرعتی که تیر به حلقوم او نشست
حتّی برای بستن چشمش زمان نداشت
گیرم گره حسین ز قنداقه باز کرد
تا دست و پا زند، تن اصغر که جان نداشت
پاشید خون او به سما و به ناله گفت:
شش ماهه که نیاز به تیر و کمان نداشت