- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۱/۰۳
- بازدید: ۹۱۴
- شماره مطلب: ۳۲۹۱
-
چاپ
بمان پشت این ابر آزرم، مادر
چه عطری! شمیم بر و روی عون است
نسیمی ز جنات گیسوی عون است
ندانم خدایا! چه حالی است با من
شهید من آمد، خموشم چرا من؟
خدایا! چرا تاب رفتن ندارم؟
به دیدار او دیده روشن ندارم؟
منم این دل آشوب در خود خمیده
ز میدان بدین خیمه دامن کشیده؟
مگر من نه آن موج طوفان سرشتم
که عهدِ وفا با خط خون نوشتم؟
مگر جز شراری اهوراییام من؟
که خم خانۀ شور و شیداییام من؟
چرا تاب از در برون رفتنم نیست
چرا؟ این مگر عطر پاره تنم نیست؟
چه عطری! شمیم بر و روی عون است
نسیمی ز جنّات گیسوی عون است
خدایا! چرا تاب رفتن ندارم؟
به دیدار او دیده روشن ندارم ...؟
از این گونه زینب به نجواست با خویش
جهانی در این خیمه تنهاست با خویش
***
تو مادر همان موج طوفان سرشنی
که عهد وفا با خط خون نوشتی
تو مادر همان آتش بیقراری
که یک دم خموشی و سردی نداری
تو مادر مرا زهرۀ شیر دادی
به من تاب تیر، آب شمشیر دادی
تویی موج بیتاب بیساحل من
تویی باد پیمای دریا دل من
اگر خاموشی، آتشی زیر هیمه
تو خورشیدی آنک فراسوی خیمه
بمان پشت این ابر آزرم، مادر
که آهت نسوزد جهان را سراسر ...
بدین نغمه جان داد عون فداکار
تنش غرق خون روی دستان سالار
***
من و جان سوزانی از شوق دیدار
من و حسرت بوسۀ واپسین بار
من و شوق جانسوز بدرودِ فرزند
به افتادن واپسین برگ لبخند
من اما برادر نخواهم به آزرم
مبادا مرا بیند و سوزد از شرم
مبادا مرا بیند و از نگاهم
بخواند که آتشگه سوز و آهم
من آری همه سوزم اکنون؛ ولی آه
اگر اشک شرمی چکد از رخ ماه
برادر! تو ماه منی؛ جان فدایت
مرا عون و یکسر عزیزان فدایت
مرا یادگار است عهدی ز مادر:
«مبادا بگیری چشم از برادر»
کنون چشم من خاک پایت، عزیزا!
همه هستی من فدایت، عزیزا! ...
بدین نغمه، زینب دل خود شفا داد
به آداب مردی، جهان را صفا داد
بمان پشت این ابر آزرم، مادر
چه عطری! شمیم بر و روی عون است
نسیمی ز جنات گیسوی عون است
ندانم خدایا! چه حالی است با من
شهید من آمد، خموشم چرا من؟
خدایا! چرا تاب رفتن ندارم؟
به دیدار او دیده روشن ندارم؟
منم این دل آشوب در خود خمیده
ز میدان بدین خیمه دامن کشیده؟
مگر من نه آن موج طوفان سرشتم
که عهدِ وفا با خط خون نوشتم؟
مگر جز شراری اهوراییام من؟
که خم خانۀ شور و شیداییام من؟
چرا تاب از در برون رفتنم نیست
چرا؟ این مگر عطر پاره تنم نیست؟
چه عطری! شمیم بر و روی عون است
نسیمی ز جنّات گیسوی عون است
خدایا! چرا تاب رفتن ندارم؟
به دیدار او دیده روشن ندارم ...؟
از این گونه زینب به نجواست با خویش
جهانی در این خیمه تنهاست با خویش
***
تو مادر همان موج طوفان سرشنی
که عهد وفا با خط خون نوشتی
تو مادر همان آتش بیقراری
که یک دم خموشی و سردی نداری
تو مادر مرا زهرۀ شیر دادی
به من تاب تیر، آب شمشیر دادی
تویی موج بیتاب بیساحل من
تویی باد پیمای دریا دل من
اگر خاموشی، آتشی زیر هیمه
تو خورشیدی آنک فراسوی خیمه
بمان پشت این ابر آزرم، مادر
که آهت نسوزد جهان را سراسر ...
بدین نغمه جان داد عون فداکار
تنش غرق خون روی دستان سالار
***
من و جان سوزانی از شوق دیدار
من و حسرت بوسۀ واپسین بار
من و شوق جانسوز بدرودِ فرزند
به افتادن واپسین برگ لبخند
من اما برادر نخواهم به آزرم
مبادا مرا بیند و سوزد از شرم
مبادا مرا بیند و از نگاهم
بخواند که آتشگه سوز و آهم
من آری همه سوزم اکنون؛ ولی آه
اگر اشک شرمی چکد از رخ ماه
برادر! تو ماه منی؛ جان فدایت
مرا عون و یکسر عزیزان فدایت
مرا یادگار است عهدی ز مادر:
«مبادا بگیری چشم از برادر»
کنون چشم من خاک پایت، عزیزا!
همه هستی من فدایت، عزیزا! ...
بدین نغمه، زینب دل خود شفا داد
به آداب مردی، جهان را صفا داد