- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۷
- بازدید: ۲۳۷۰
- شماره مطلب: ۳۲۶۵
-
چاپ
پس حسینم کو؟
نغمهای در مدینه پیچیده
که بشارت بشیر آمده است
کاروانی که رفته برگشته
پیشوازش سفیر آمده است
***
بیبی امّالبنین بده مژده
سایهبانت دوباره میآید
نه فقط زینب و رباب و حسین
تازه یک شیرخواره میآید
***
باز هم خانه میشود روشن
گرد تو باز میشود غوغا
شانهها میزنی و میبافی
باز گیسوی دخترانت را
***
لحظۀ بعد پای دروازه
دل امّالبنین طپیدن داشت
عاقبت کاروان ز راه آمد
کاروانی که وای، دیدن داشت
***
هیچ کس را میانشان نشناخت
هیچ یک از مسافرانش را
گشت امّالبنین، ندید امّا
بین آن جمع، سایبانش را
***
همه آشفته و پریشان موی
چهرهها خاکی است و پژمرده
چهرههایی هنوز میگوید
چقدر چوب خیزران خورده
***
مات در بینشان کمی چرخید
رنگهای پریده را میدید
چشم تارش نمیکند باور
دختران خمیده را میدید
***
حال و روز غریبهها را دید
گفت با خود کجاست مقصدشان
سر و پای همه پر از زخم است
حق بده او نمیشناسدشان
***
آمد از بینشان شکستهترین
بانویی که ندیده بود او را
بانویی که به یاد او آورد
یاد دیوار، یاد پهلو را
***
به نظر آشناست، اما کیست
آمد و راه چارهای را داد
زینبش را شناخت وقتی که
دست او مشک پارهای را داد
***
گفت مادر سرت سلامت باد
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
گفت عثمانت از نفس افتاد
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
***
گفت عون تو را به نی بردند
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
جعفرت را به نیزه آزردند
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
***
گفت مشک و علم به غارت رفت
نالهای کرد: پس حسینم کو؟
سر عباس هم به غارت رفت
نالهای کرد: پس حسینم کو؟
***
گفت دیدم میان گودالش
لبش از تشنگی به هم میخورد
بشکند دست حرمله تیرش
پیش چشمان مادرم میخورد
***
تا کسی جا نماند از غارت
سپر و خود و جوشنش بردند
سر او روی دامن زهراست
زود پیراهن از تنش بردند
***
گیسویش روی خاکها وا بود
چشمهایش به قاتلش افتاد
رفت از هوش مادرم وقتی
سر سرخی مقابلش افتاد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
پس حسینم کو؟
نغمهای در مدینه پیچیده
که بشارت بشیر آمده است
کاروانی که رفته برگشته
پیشوازش سفیر آمده است
***
بیبی امّالبنین بده مژده
سایهبانت دوباره میآید
نه فقط زینب و رباب و حسین
تازه یک شیرخواره میآید
***
باز هم خانه میشود روشن
گرد تو باز میشود غوغا
شانهها میزنی و میبافی
باز گیسوی دخترانت را
***
لحظۀ بعد پای دروازه
دل امّالبنین طپیدن داشت
عاقبت کاروان ز راه آمد
کاروانی که وای، دیدن داشت
***
هیچ کس را میانشان نشناخت
هیچ یک از مسافرانش را
گشت امّالبنین، ندید امّا
بین آن جمع، سایبانش را
***
همه آشفته و پریشان موی
چهرهها خاکی است و پژمرده
چهرههایی هنوز میگوید
چقدر چوب خیزران خورده
***
مات در بینشان کمی چرخید
رنگهای پریده را میدید
چشم تارش نمیکند باور
دختران خمیده را میدید
***
حال و روز غریبهها را دید
گفت با خود کجاست مقصدشان
سر و پای همه پر از زخم است
حق بده او نمیشناسدشان
***
آمد از بینشان شکستهترین
بانویی که ندیده بود او را
بانویی که به یاد او آورد
یاد دیوار، یاد پهلو را
***
به نظر آشناست، اما کیست
آمد و راه چارهای را داد
زینبش را شناخت وقتی که
دست او مشک پارهای را داد
***
گفت مادر سرت سلامت باد
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
گفت عثمانت از نفس افتاد
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
***
گفت عون تو را به نی بردند
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
جعفرت را به نیزه آزردند
پاسخش داد: پس حسینم کو؟
***
گفت مشک و علم به غارت رفت
نالهای کرد: پس حسینم کو؟
سر عباس هم به غارت رفت
نالهای کرد: پس حسینم کو؟
***
گفت دیدم میان گودالش
لبش از تشنگی به هم میخورد
بشکند دست حرمله تیرش
پیش چشمان مادرم میخورد
***
تا کسی جا نماند از غارت
سپر و خود و جوشنش بردند
سر او روی دامن زهراست
زود پیراهن از تنش بردند
***
گیسویش روی خاکها وا بود
چشمهایش به قاتلش افتاد
رفت از هوش مادرم وقتی
سر سرخی مقابلش افتاد