مشخصات شعر

زبان حال حضرت زینب (س)

تشنه لبا! به آب مهر تو سرشته شد گلم
چون بکَنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم؟


گرچه بلای دوست را از سر شوق، حاملم
«بار فِراق دوستان بس که نشسته بر دلم»
 

«می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم»


مُلک قبول کی شود جز که نصیب مُقبلی؟
لایق عشق و عاشقی برگ گل است و بلبلی
 

بار غم تو را چو من کس نکند تحمّلی
«بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی»
 

«بار دل است همچنان ور به هزار منزلم»


داسِ غم تو می‌کُند حاصل عمر را درو
درد و بلا همی رسد از چپ و راست نو به نو
 

رفتم و دل بمانْد در سلسله غمت گرو
«ای که مهار می‌کشی، صبر کن و سبک برو»
 

«کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم»
 

شوق تو می‌زند ز سر، شور و ز نای غم، نوا
تن سوی شام غم روان، دل به زمین نینوا
 

جز منِ داغدیده را درد نبوده بی دوا
«بارْ کشیدۀ جفا، پرده دریدۀ هوا»
 

«راه ز پیش و دل ز پس، واقعه‌ای است مشکلم»
 

تا تو به خاطر منی، دیده به خواب کی شود؟
راحت و عشق روی تو؟ آتش و آب کی شود؟
 

غفلتِ از تو در رهِ شامِ خراب کی شود؟
«معرفت قدیم را هجر، حجاب کی شود؟»
 

«گرچه به شخصْ غایبی، در نظری مقابلم»
 

ما به هوای کوی تو در به دریم و کو به کو
وز غم هجر روی تو با اَجَلیم رو به رو
 

کی شود آن که من کنم شرح غم تو مو به مو؟
«آخرِ قصد من تویی، غایت جهدِ آرزو»
 

«تا نرسد به دامنت، دستِ امید نگسلم»
 

سوخت ز آتش غم هجر تو پرّ و بال من
چون شب تار، روز من، هفته و ماه و سال من
 

نقش تو در ضمیر من، مونس لایزال من
«ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من»
 

«کی برود؟ که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم»
 

گر چه اسیر حلقۀ سلسلۀ اجانبم
یا که چو نقطه، مرکز دایرۀ مصائبم
 

ور چه ز حد بود برون منطقه نوایبم
«مشتغل توَم چنان کز همه چیز غایبم»
 

«مفتکر توَم چنان کز همه خلق غافلم»
 

ای که به عرصۀ وفا از همه بُرده‌ای سَبق،
جز تو که سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟
 

خواهر داغدیده را یک نظر، ای جمال حق
«گر نظری کنی، کند کِشته صبر من وَرَق»
 

«ور نکنی چه بر دهد کِشتِ امیدْ حاصلم؟»
 

«مفتقر»ا به عاشقی گشت بساط عمرْ طی
کی برسی به دولت وصل نگار خویش؟ کی؟


پیری و بندْبندِ دل شور و نوا کند، چو نی
«سنّت عشق، «سعدیا» تَرک نمی‌دهی به می»
 

«چون ز دلم برون رود خویِ سرشته در گِلم؟»
 

من که، به لافِ عاشقی، همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را، با همه جهل، حایزم


ور چه نصاب شوق را، با همه فقر، فایزم
«داروی درد شوق را، با همه علم، عاجزم»

 

«چارۀ کار عشق را، با همه عقل، جاهلم»

زبان حال حضرت زینب (س)

تشنه لبا! به آب مهر تو سرشته شد گلم
چون بکَنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم؟


گرچه بلای دوست را از سر شوق، حاملم
«بار فِراق دوستان بس که نشسته بر دلم»
 

«می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم»


مُلک قبول کی شود جز که نصیب مُقبلی؟
لایق عشق و عاشقی برگ گل است و بلبلی
 

بار غم تو را چو من کس نکند تحمّلی
«بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی»
 

«بار دل است همچنان ور به هزار منزلم»


داسِ غم تو می‌کُند حاصل عمر را درو
درد و بلا همی رسد از چپ و راست نو به نو
 

رفتم و دل بمانْد در سلسله غمت گرو
«ای که مهار می‌کشی، صبر کن و سبک برو»
 

«کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم»
 

شوق تو می‌زند ز سر، شور و ز نای غم، نوا
تن سوی شام غم روان، دل به زمین نینوا
 

جز منِ داغدیده را درد نبوده بی دوا
«بارْ کشیدۀ جفا، پرده دریدۀ هوا»
 

«راه ز پیش و دل ز پس، واقعه‌ای است مشکلم»
 

تا تو به خاطر منی، دیده به خواب کی شود؟
راحت و عشق روی تو؟ آتش و آب کی شود؟
 

غفلتِ از تو در رهِ شامِ خراب کی شود؟
«معرفت قدیم را هجر، حجاب کی شود؟»
 

«گرچه به شخصْ غایبی، در نظری مقابلم»
 

ما به هوای کوی تو در به دریم و کو به کو
وز غم هجر روی تو با اَجَلیم رو به رو
 

کی شود آن که من کنم شرح غم تو مو به مو؟
«آخرِ قصد من تویی، غایت جهدِ آرزو»
 

«تا نرسد به دامنت، دستِ امید نگسلم»
 

سوخت ز آتش غم هجر تو پرّ و بال من
چون شب تار، روز من، هفته و ماه و سال من
 

نقش تو در ضمیر من، مونس لایزال من
«ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من»
 

«کی برود؟ که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم»
 

گر چه اسیر حلقۀ سلسلۀ اجانبم
یا که چو نقطه، مرکز دایرۀ مصائبم
 

ور چه ز حد بود برون منطقه نوایبم
«مشتغل توَم چنان کز همه چیز غایبم»
 

«مفتکر توَم چنان کز همه خلق غافلم»
 

ای که به عرصۀ وفا از همه بُرده‌ای سَبق،
جز تو که سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟
 

خواهر داغدیده را یک نظر، ای جمال حق
«گر نظری کنی، کند کِشته صبر من وَرَق»
 

«ور نکنی چه بر دهد کِشتِ امیدْ حاصلم؟»
 

«مفتقر»ا به عاشقی گشت بساط عمرْ طی
کی برسی به دولت وصل نگار خویش؟ کی؟


پیری و بندْبندِ دل شور و نوا کند، چو نی
«سنّت عشق، «سعدیا» تَرک نمی‌دهی به می»
 

«چون ز دلم برون رود خویِ سرشته در گِلم؟»
 

من که، به لافِ عاشقی، همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را، با همه جهل، حایزم


ور چه نصاب شوق را، با همه فقر، فایزم
«داروی درد شوق را، با همه علم، عاجزم»

 

«چارۀ کار عشق را، با همه عقل، جاهلم»

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×