- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۷
- بازدید: ۱۸۰۷
- شماره مطلب: ۳۰۳۵
-
چاپ
سبکتر بتاب
الا ای فروزنده دل، آفتاب!
به جسم شهیدان، سبکتر بتاب
شهیدان قربانگه راستین
فشانده به حق بر دو کون، آستین
جگرگوشهگان پیمبر همه
گل باغ زهرای اطهر همه
عزیزان درگاه عزت نشان
فتاده به چنگال آدمکشان
جگرگوشههای رسول خدای
زده تشنه در موج خون دست و پای
ز خون شهیدان، زمین، سرخپوش
ز آه یتیمان، فلک، در خروش
از این سرزمین تا به روز شمار
نروید، مگر لالهای داغدار
تنوریست، از کینه افروخته
سر و دست پاکان، در او سوخته
بر این شعلهور آتش خانه سوز
مزن دامن، ای مهر گینی فروز
تو افزون مکن تاب این گرمگاه
به نرمی، بیافزا، ز گرمی، بکاه
ز تو رحمت و مهربانی سزاست
تو را مهر خوانند، مهرت کجاست؟
نبینی تن نوگلان، چاکچاک
برهنه فتادهست، در خون و خاک
دوم مصحف کارفرمای حق
پریشان به هر سو، ورق در ورق
قلم رفته از خنجر آبدار
چه بر شیرمردان، چه بر شیرخوار
نداری اگر پاس تیمارشان
مکن گرم، بازار آزارشان
برهنه تن، و تشنه لب، خسته حال
جفا این همه چون کند احتمال
گزندش مده، زادۀ مصطفاست
ستم بر پیمبر، ستم بر خداست
تو، روشن کن بزم آب و گلی
زدوده روانی و روشندلی
به خیرهسران، باز نه خیرهگی
نزیبد ز روشندلان، تیرهگی
بر افتادگان، سر گرانی مکن
تو روشندلی، تیره جانی مکن
تجلّی گه عاشقان خداست
قدم سست کن، عرصهی کربلاست
فلک را در این دستگه، پای، لنگ
قضا را در این ماجرا، کار، تنگ
سر بیتن و جسم بیسر شده
به دریای خون، دُر شناور شده
ز طوفان این لُجّه سهمگین
سبک بگذر، ای کشتی آتشین
نترسی که آه دل دردمند
بسوزد تا را چون بر آتش، سپند
ندانی که بنیاد افلاکیان
شود سست از نالۀ خاکیان
ندانی که از گریۀ چشم پاک
برد سیل، بنیاد خاک و سماک
ز طوفان آه دل سوخته
مشو ایمن، ای شمع افروخته
بترس از فغانی، که مضطر زند
که آهی جهانی به هم بر زند
بود کز یکی آه طفل نزار
بر آید ز بنیاد هستی دمار
سر آید درنگ زمین را، زمان
به پایان رسد گردش آسمان
نماند نشانی از این دستگاه
نه گردون بماند، نه خورشید و ماه
ز طومار هستی یکی یادگار
نماند به جز، ذات پروردگار
«سنا» زین مصیبت فرو بند لب
بر این در نگهدار شرط ادب
-
قصیده استاد همایی برای کتیبه ضریح حضرت مسلم بن عقیل (ع)
اگر جمال عمل خواهی و مقام جمیل
بیا به روضهی درگاه مسلم بن عقیل
سفیر مذهب حق، پیشتاز جانبازان
که در طریق رضای خدای گشت قتیل
-
قصیده استاد همایی برای تاریخ ضریح مطهّر حضرت اباالفضل العبّاس (ع)
یارب این بارگه کیست بدین جاه عظیم؟
کآسمان خم شده پیش در او در تعظیم
نفحهی ساحت قدسش دم جانبخش مسیح
پنجهی گنبد بامش ید بیضاى کلیم
-
غنچۀ حسین
خون خوردم در غم آن طفل، که جای لبنش
ریخت، دست ستم حرمله، خون در دهنش
کودکی کآب، ز سرچشمۀ وحدت میخورد
گشت از سوز عطش، آب، روان در بدنش
سبکتر بتاب
الا ای فروزنده دل، آفتاب!
به جسم شهیدان، سبکتر بتاب
شهیدان قربانگه راستین
فشانده به حق بر دو کون، آستین
جگرگوشهگان پیمبر همه
گل باغ زهرای اطهر همه
عزیزان درگاه عزت نشان
فتاده به چنگال آدمکشان
جگرگوشههای رسول خدای
زده تشنه در موج خون دست و پای
ز خون شهیدان، زمین، سرخپوش
ز آه یتیمان، فلک، در خروش
از این سرزمین تا به روز شمار
نروید، مگر لالهای داغدار
تنوریست، از کینه افروخته
سر و دست پاکان، در او سوخته
بر این شعلهور آتش خانه سوز
مزن دامن، ای مهر گینی فروز
تو افزون مکن تاب این گرمگاه
به نرمی، بیافزا، ز گرمی، بکاه
ز تو رحمت و مهربانی سزاست
تو را مهر خوانند، مهرت کجاست؟
نبینی تن نوگلان، چاکچاک
برهنه فتادهست، در خون و خاک
دوم مصحف کارفرمای حق
پریشان به هر سو، ورق در ورق
قلم رفته از خنجر آبدار
چه بر شیرمردان، چه بر شیرخوار
نداری اگر پاس تیمارشان
مکن گرم، بازار آزارشان
برهنه تن، و تشنه لب، خسته حال
جفا این همه چون کند احتمال
گزندش مده، زادۀ مصطفاست
ستم بر پیمبر، ستم بر خداست
تو، روشن کن بزم آب و گلی
زدوده روانی و روشندلی
به خیرهسران، باز نه خیرهگی
نزیبد ز روشندلان، تیرهگی
بر افتادگان، سر گرانی مکن
تو روشندلی، تیره جانی مکن
تجلّی گه عاشقان خداست
قدم سست کن، عرصهی کربلاست
فلک را در این دستگه، پای، لنگ
قضا را در این ماجرا، کار، تنگ
سر بیتن و جسم بیسر شده
به دریای خون، دُر شناور شده
ز طوفان این لُجّه سهمگین
سبک بگذر، ای کشتی آتشین
نترسی که آه دل دردمند
بسوزد تا را چون بر آتش، سپند
ندانی که بنیاد افلاکیان
شود سست از نالۀ خاکیان
ندانی که از گریۀ چشم پاک
برد سیل، بنیاد خاک و سماک
ز طوفان آه دل سوخته
مشو ایمن، ای شمع افروخته
بترس از فغانی، که مضطر زند
که آهی جهانی به هم بر زند
بود کز یکی آه طفل نزار
بر آید ز بنیاد هستی دمار
سر آید درنگ زمین را، زمان
به پایان رسد گردش آسمان
نماند نشانی از این دستگاه
نه گردون بماند، نه خورشید و ماه
ز طومار هستی یکی یادگار
نماند به جز، ذات پروردگار
«سنا» زین مصیبت فرو بند لب
بر این در نگهدار شرط ادب
سلام علیکم شعر بسیار زیبایی بود تنها نکته اینکه استاد همایی در زمان معاصر می زیسته اند. حق یاورتان