- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۳
- بازدید: ۱۹۹۵
- شماره مطلب: ۲۸۸۱
-
چاپ
زهیر
لقمهای نان درون دستانت
خیمهات زیر بارش گرما
غرق فکر معاش و زندگیات
فارغ از فکر خوب و بد حتّی
توی غار حرای خود بودی
بانگ یک کاروان غریب رسید
آیههای بشارت آوردند
وحی از جانب حبیب رسید
لقمه از دستت اوفتاد زمین
ناگهان بر تو بهت غالب شد
تا که نام تو را صدا کردند
ماجرایی که داشت جالب شد
بین دنیا و آخرت ماندی
نامسلمانی و مسلمانی
توی برزخ نشستهای انگار
که چنین بیقرار و حیرانی
باز هم بوی یار آمده بود
بوی گیسوی یار آمده بود
پسر فاطمه تو را میخواند
پیک از سوی یار آمده بود
دور بودی ز خود که روح تو به
وطنت آمد و نجاتت داد
لبۀ تیغ راه میرفتی
که زنت آمد و نجاتت داد
آمدی یک نفس به حال خودت
با قدمهای پیش و پس رفتی
قلبت از شوق تندتر میزد
سمت آقا نفسنفس رفتی
تا رسیدی کنار خیمۀ دوست
دلی بیتاب و بیریات گرفت
تا نگاهش به چشمهات رسید
جسم بیجان تو حیات گرفت
یک خبر از حسین کشت تو را
یک نظر از حسین کشت تو را
غربت کاروان آلالله
بیشتر از حسین کشت تو را
راهی کربلا شدی تا که
زیر شمشیرها رها بشوی
و به جای علیاکبرها
پارهپاره ... جدا جدا بشوی
سمت میدان بدون دل بروی
دل به پهلوی یار بگذری
همۀ عشق توست وقت عروج
سر به زانوی یار بگذاری
-
یتیمانه
مردن به زیر پای تو أحلی من العسل
پرپر شدن برای تو أحلی من العسل
بیشک برای من پدری کردهای ... عمو
آن طعم بوسههای تو أحلی من العسل
-
مثل سقّا
از میان خیمه تا گودال با سر آمده
این برادرزاده که جای برادر آمده
کیست این آزاده که پرواز دارد میکند
کیست این آزاده، انگار از قفس درآمده
-
حبّ مادرم
یا غربت لشکرم نجاتت داده
یا گریۀ خواهرم نجاتت داده
با آن همه کاری که تو کردی بیشک
حب تو به مادرم نجاتت داده
-
توبه
با اشک و نوا و ماتم و حال عزا
جاری کردی روی لبت «یا زهرا»
برگرد که توبهات قبول است، قبول
با اینکه شکسته ای دل زینب را
زهیر
لقمهای نان درون دستانت
خیمهات زیر بارش گرما
غرق فکر معاش و زندگیات
فارغ از فکر خوب و بد حتّی
توی غار حرای خود بودی
بانگ یک کاروان غریب رسید
آیههای بشارت آوردند
وحی از جانب حبیب رسید
لقمه از دستت اوفتاد زمین
ناگهان بر تو بهت غالب شد
تا که نام تو را صدا کردند
ماجرایی که داشت جالب شد
بین دنیا و آخرت ماندی
نامسلمانی و مسلمانی
توی برزخ نشستهای انگار
که چنین بیقرار و حیرانی
باز هم بوی یار آمده بود
بوی گیسوی یار آمده بود
پسر فاطمه تو را میخواند
پیک از سوی یار آمده بود
دور بودی ز خود که روح تو به
وطنت آمد و نجاتت داد
لبۀ تیغ راه میرفتی
که زنت آمد و نجاتت داد
آمدی یک نفس به حال خودت
با قدمهای پیش و پس رفتی
قلبت از شوق تندتر میزد
سمت آقا نفسنفس رفتی
تا رسیدی کنار خیمۀ دوست
دلی بیتاب و بیریات گرفت
تا نگاهش به چشمهات رسید
جسم بیجان تو حیات گرفت
یک خبر از حسین کشت تو را
یک نظر از حسین کشت تو را
غربت کاروان آلالله
بیشتر از حسین کشت تو را
راهی کربلا شدی تا که
زیر شمشیرها رها بشوی
و به جای علیاکبرها
پارهپاره ... جدا جدا بشوی
سمت میدان بدون دل بروی
دل به پهلوی یار بگذری
همۀ عشق توست وقت عروج
سر به زانوی یار بگذاری