- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۱۶
- بازدید: ۱۸۵۴
- شماره مطلب: ۲۷۳۳
-
چاپ
مشخصات شعر
عشقی هم اگر هست ...
در سینه، غمت گوشهنشین باشد و بَس
خاک قدمت، مُهر جبین باشد و بَس
سودای جهان، بیغم عشقت هوس است
عشقی هم اگر هست، همین باشد و، بَس
از همین شاعر
-
چشم دریازده
دستی که ز موج علقمه کام گرفت
افتاد جدا و دست حق نام گرفت
چشمی که ز عکس موج، دریازده بود
با تیر به خون تپید و آرام گرفت
-
غرق عطش
اوج عطش از لعل تو خوانده است فرات
ندز لب تو، اشک فشانده است فرات
زان روز که تصویر لب خشک تو دید
غرق عطشت هنوز مانده است فرات
-
دست قلم
در حُلّۀ خون، دیدۀ سقّای حسین،
شد زائر گردی ز کف پای حسین
دست قلمش به جوهر خون بنوشت
بشکسته خطی، به وصف بالای حسین
-
رگ مشک
تا از رگ مشک، باز شد جویی چند
لرزید دل اهل حرم بَند به بَند
همراه طنین ریزش آب به خاک
در خیمه، نوای «العطش» بود بلند
عشقی هم اگر هست ...
در سینه، غمت گوشهنشین باشد و بَس
خاک قدمت، مُهر جبین باشد و بَس
سودای جهان، بیغم عشقت هوس است
عشقی هم اگر هست، همین باشد و، بَس
مطالب برتر سایت
اولین نظر را ارسال کنید
مطالب برتر سایت