- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۱۱
- بازدید: ۱۰۶۴
- شماره مطلب: ۲۵۵۶
-
چاپ
خسوف
ز جور شامیان و سنگ کوفی
چرا ای ماه زینب در خسوفی؟
چو با تو میکنم یک راه را طی
چرا بر محملم، اما تو بر نی؟
الا ای ماه زیر ابر زینب
دگر اینجا سر آمد صبر زینب
برای بوسه بر روی حبیبم
شده سنگ زن کوفی رقیبم
چرا دشمن تو را از من جدا کرد؟
چرا روح مرا از تن جدا کرد؟
تو را یک بار با زخم سنان کشت
مرا صد بار با زخم زبان کشت
جدا شد روح و تنها جسم باقی است
از آن زینب که دیدی اسم باقی است
سرت تا سنگ دشمن را نشان است
میان سینهام آتشفشان است
چه کارت ای عدو با سرور من
بزن سنگ بلا را بر سر من
ز روی نیزه کن بر من تو سایه
بخوان قرآن برایم آیه آیه
ندیده هیچکس با این حلاوت
بریده سر کند قرآن تلاوت
به هر سنگ و به هر سیلی، به هر حال
سپر کردم تنم از بهر اطفال
ولی تو بر سر نی جا گرفتی
به روی نیزهها مأوا گرفتی
تو را این حال و من را شرمساری
نمیآید ز دستم هیچ کاری
چو بر محمل زنم سر از غم دل
کند بر حال من خون گریه محمل
-
جام بلور
دلم تنگه دلم تنگه برادر
یه لشگر با تو میجنگه برادر
کمی آهستهتر جام بلورم!
که این صحرا پر از سنگه برادر
-
زنجیر...
هنگام رحیل آسمان بود
دلشوره به جان آسمان بود
افتاد به دست و پای زینب
زنجیر مگر ز محرمان بود؟
-
غنچۀ سوخته
میسوخت غنچهای ز عطش در کنار آب
گردید باغبان بر گل شرمسار آب
آگه ز شیرخواره نبودی مگر فلک!
دادی به دست آب چرا اختیار آب؟
-
باغ بنفشه
ز صحرای مصیبت کاروان ناله میآید
که یک باغ بنفشه بر مزار لاله میآید
ز جا خیز ای برادر حال خواهر را تماشا کن
سپرده دخترت را بر زن غساله، میآید
خسوف
ز جور شامیان و سنگ کوفی
چرا ای ماه زینب در خسوفی؟
چو با تو میکنم یک راه را طی
چرا بر محملم، اما تو بر نی؟
الا ای ماه زیر ابر زینب
دگر اینجا سر آمد صبر زینب
برای بوسه بر روی حبیبم
شده سنگ زن کوفی رقیبم
چرا دشمن تو را از من جدا کرد؟
چرا روح مرا از تن جدا کرد؟
تو را یک بار با زخم سنان کشت
مرا صد بار با زخم زبان کشت
جدا شد روح و تنها جسم باقی است
از آن زینب که دیدی اسم باقی است
سرت تا سنگ دشمن را نشان است
میان سینهام آتشفشان است
چه کارت ای عدو با سرور من
بزن سنگ بلا را بر سر من
ز روی نیزه کن بر من تو سایه
بخوان قرآن برایم آیه آیه
ندیده هیچکس با این حلاوت
بریده سر کند قرآن تلاوت
به هر سنگ و به هر سیلی، به هر حال
سپر کردم تنم از بهر اطفال
ولی تو بر سر نی جا گرفتی
به روی نیزهها مأوا گرفتی
تو را این حال و من را شرمساری
نمیآید ز دستم هیچ کاری
چو بر محمل زنم سر از غم دل
کند بر حال من خون گریه محمل