- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۵۳۸۹
- شماره مطلب: ۲۴۱۶
-
چاپ
به میدان رفتن امام حسین (ع)
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست برشه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامۀ جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان میدرد
هر زمان هنگامهای سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بیحاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است
خشت بر دریا زدن بیحاصل است
مشت بر سندان، نه کار عاقل است
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب است با دیوانگان
همری به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانه پرداز جهان چه زن چه مرد
شرط راه آمد نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
به میدان رفتن امام حسین (ع)
خواهرش بر سینه و بر سرزنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست برشه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لختی سبکتر زن رکاب
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشۀ چشمی به آنسو کرد باز
دید مشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو مرد آفرین روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاک درش نقش جبین
زن مگو، دست خدا در آستین
باز دل بر عقل میگیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
میدراند پرده، اهل راز را
میزند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامۀ جان میبرد
صبر و طاقت را گریبان میدرد
هر زمان هنگامهای سر میکند
گر کنم منعش، فزونتر میکند
اندرین مطلب عنان از من گرفت
من ازو گوش، او زبان از من گرفت
میکند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بیحاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است
خشت بر دریا زدن بیحاصل است
مشت بر سندان، نه کار عاقل است
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب است با دیوانگان
همری به، عقل صاحب شرع را
تا ازو جوییم اصل و فرع را
همتی باید، قدم در راه زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانه پرداز جهان چه زن چه مرد
شرط راه آمد نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر چه کلاه