- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۵
- بازدید: ۱۶۶۲
- شماره مطلب: ۲۲۳۰
-
چاپ
چراغ سخن
درآتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بی کفنت را
پرپر شده بر خاک رها کرد و پراکند
در خاطرهها عطر خوش پیرهنت را
در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتیکه به خون کرد شناور بدنت را
میخواست که باران عطش بر تو ببارد
میخواست خدا بر سر نی گل شدنت را
میخواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندۀ باغ دهنت را
تا قلب اسیران شب آرام گیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را
ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را
بگذار که در دفتر دلها بنویسند
با داغ غزل مرثیۀ سوختنت را
چراغ سخن
درآتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بی کفنت را
پرپر شده بر خاک رها کرد و پراکند
در خاطرهها عطر خوش پیرهنت را
در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتیکه به خون کرد شناور بدنت را
میخواست که باران عطش بر تو ببارد
میخواست خدا بر سر نی گل شدنت را
میخواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندۀ باغ دهنت را
تا قلب اسیران شب آرام گیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را
ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را
بگذار که در دفتر دلها بنویسند
با داغ غزل مرثیۀ سوختنت را