- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۸
- بازدید: ۱۸۸۲
- شماره مطلب: ۲۲۰۹
-
چاپ
یک چشم نه ... دریاچۀ خون
بر جاده بهتش برده چشمی، در انتظار قهرمانش
با ابرها پیوند خورده، باریده روی داستانش
یک چشم نه ... جریان کارون، یک چشم نه .. دریاچۀ خون
بر ساحلش لیلای مجنون، با کشتیِ بی بادبانش
یک چشم نه ... باغ صنوبر، دشتی پر از آهویِ بیسر
یک آسمانِ بی کبوتر، دلواپس ماه جوانش
یک آسمان از جنس منشور، با دانههای زخمی نور
بر خاک میریزد شبی دور، هر تکه از رنگین کمانش
مبهوت میماند سفر را، بغض زنان خونجگر را
سُم ضربههای اسبی از دور، لرزه میاندازد به جانش
اسبی که خالی مانده زینش، با چشمهای شرمگینش
پیراهن صد پارهای را، انگار دارد بر دهانش
بر گردهاش داغی نفسگیر، از گونهاش اشکی سرازیر
از پا میافتد کوهی امروز، با غُرش آتشفشانش
بر خاک میافتد اناری، در انحنای روزگاری
هر دانهاش با رهگذاری، میگوید از داغ نهانش
زن مانده با بغضی شکسته، با آسمانی سرد و خسته
با مرغهای بال بسته، برگشته رو به آشیانش
ساحل ندارد قایق، اینجا دریای درد و هق هق، اینجا
با من مدادی مور خورده، گم میشود در بیکرانش
-
خون خروشان
آشفته و تبدار و برافروختهاند
در آتش اشتیاق تو سوختهاند
امروز فرشتهها به گنجینۀ عرش
از خون خروشان تو اندوختهاند
-
جزیرۀ خون
آشفتگی از نگاه مجنون پیداست
از آتش گونههای گلگون پیداست
از دورترین نقطه به او خیره شوید
مانند جزیرهای که در خون پیداست
-
پرواز به آزادگیات میبالد
دریای دلت راهی ساحلها شد
دست تو کلید حل مشکلها شد
پرواز به آزادگیات میبالد
عشقت سند سلامت دلها شد
-
کتاب عاشورا
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
یک چشم نه ... دریاچۀ خون
بر جاده بهتش برده چشمی، در انتظار قهرمانش
با ابرها پیوند خورده، باریده روی داستانش
یک چشم نه ... جریان کارون، یک چشم نه .. دریاچۀ خون
بر ساحلش لیلای مجنون، با کشتیِ بی بادبانش
یک چشم نه ... باغ صنوبر، دشتی پر از آهویِ بیسر
یک آسمانِ بی کبوتر، دلواپس ماه جوانش
یک آسمان از جنس منشور، با دانههای زخمی نور
بر خاک میریزد شبی دور، هر تکه از رنگین کمانش
مبهوت میماند سفر را، بغض زنان خونجگر را
سُم ضربههای اسبی از دور، لرزه میاندازد به جانش
اسبی که خالی مانده زینش، با چشمهای شرمگینش
پیراهن صد پارهای را، انگار دارد بر دهانش
بر گردهاش داغی نفسگیر، از گونهاش اشکی سرازیر
از پا میافتد کوهی امروز، با غُرش آتشفشانش
بر خاک میافتد اناری، در انحنای روزگاری
هر دانهاش با رهگذاری، میگوید از داغ نهانش
زن مانده با بغضی شکسته، با آسمانی سرد و خسته
با مرغهای بال بسته، برگشته رو به آشیانش
ساحل ندارد قایق، اینجا دریای درد و هق هق، اینجا
با من مدادی مور خورده، گم میشود در بیکرانش