- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۲۰
- بازدید: ۱۱۰۰
- شماره مطلب: ۲۱۷۴
-
چاپ
قدر غم
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
بعد از شما این راز مبهم را بدانم
ای زن تو هم لب باز کن از غصههایت!
شاید دلیل قامت خم را بدانم
از اشکهایم میتوان فهمید سخت است ...
سخت است معنای محرم را بدانم
دارد مسیح از روی نی پایین میافتد
کی میتوانم حال مریم را بدانم؟
گفتند: «آتش ... نیزه ... خون ... خیمه ...»، چگونه ـ
معنای حرفی که شنیدم را بدانم؟
قابیلها با سنگ سمتش حمله کردند
باید دلیل بغض آدم را بدانم!
بر سینه و سر میزنم حالا به یادش
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
میخواهم از خود پر بگیرم تا حریمش
آری! گمانم رنگ پرچم را بدانم ...
-
آخرین قطره
ناگهان سایۀ خورشید به صحرا افتاد
آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد
پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد
آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد
-
چهل روز
صبح آمد و خورشید نتابید چهل روز
همراه من آمد سر خورشید چهل روز
من تشنۀ لبخند تو بودم ولی ای عشق
جز غصه بر این تشنه نبارید چهل روز
-
سهم امامت
نوشتن از تو برایم زیاد آسان نیست
که دست قاصدک من حریف توفان تو نیست
رهاست موی تو در باد و باد حیران است:
عجیب! پای تو بر قالی سلیمان نیست
قدر غم
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
بعد از شما این راز مبهم را بدانم
ای زن تو هم لب باز کن از غصههایت!
شاید دلیل قامت خم را بدانم
از اشکهایم میتوان فهمید سخت است ...
سخت است معنای محرم را بدانم
دارد مسیح از روی نی پایین میافتد
کی میتوانم حال مریم را بدانم؟
گفتند: «آتش ... نیزه ... خون ... خیمه ...»، چگونه ـ
معنای حرفی که شنیدم را بدانم؟
قابیلها با سنگ سمتش حمله کردند
باید دلیل بغض آدم را بدانم!
بر سینه و سر میزنم حالا به یادش
ای کاش من هم قدر این غم را بدانم
میخواهم از خود پر بگیرم تا حریمش
آری! گمانم رنگ پرچم را بدانم ...