- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۳/۳۰
- بازدید: ۲۷۶۶
- شماره مطلب: ۲۰۱۳
-
چاپ
بیشتر یاد لب عطشان سقا میکنم
هر زمان افطار خود با آب که وا میکنم
دیدههایم را فقط از اشک دریا میکنم
علت بیچارگیام را خودم فهمیدهام
کم سحرها با خدای خویش نجوا میکنم
آن قدر بیچاره هستم مینشینم روز و شب
در گناه افتادن خود را تماشا میکنم
جای این که مایۀ آرامش آقا شوم
با معاصی خون به قلب زار آقا میکنم
هی گناه و توبه و هی پشت هم شرمندگی
با خودم دارم چرا این قدر بد تا میکنم؟
این چنین باشد برایم مرگ خیلی بهتر است
من که میدانم خودم را خوار و رسوا میکنم
با تمام رو سیاهی تا که میگویم حسین
در دل تو باز هم من خویش را جا میکنم
آب میبینم نمینوشم، لبم میسوزد و
بیشتر یاد لب عطشان سقا میکنم
یاد آن لحظه که هی میگفت مشکم واجب است!
مشک را من میرسانم، کار خود را میکنم
تیرها را با دل و جانم به چشمم میخرم
تا که خود را لایق دیدار زهرا میکنم
با لب تشنه به روی هستی خود پا گذاشت
عاقبت سر را به روی دامن زهرا گذاشت
-
صدای هلهله و تشنگی و کاسۀ آب
میان حجره غریبانه دست و پا میزد
همان که روضهاش آتش به جان ما میزد
میان اشهد خود گاه یا رضا میگفت
و گاه مادر مظلومه را صدا میزد
-
آفتاب قدیمی دنیا
ای ز روی تو روی حق پیدا
آفتاب قدیمی دنیا
ای که دریاست پیش تو قطره
ای نمی از کرامتت، دریا
-
وجود من از داغ کربلا خشکید
نگاه چشم ترم کل صحنهها را دید
در این میان فقط از دست زجر میترسید
اگرچه سینهام از هرم زهر میسوزد
ولی وجود من از داغ کربلا خشکید
-
آرامگاه لالههای پرپر
کاش اینجا داشت تکه سایه بانی لااقل
کاش میدادند بر گریه زمانی لااقل
کاشکی میشد بریزی آب بر قبر حسن
کاش اینجا داشت شبها روضهخوانی لااقل
بیشتر یاد لب عطشان سقا میکنم
هر زمان افطار خود با آب که وا میکنم
دیدههایم را فقط از اشک دریا میکنم
علت بیچارگیام را خودم فهمیدهام
کم سحرها با خدای خویش نجوا میکنم
آن قدر بیچاره هستم مینشینم روز و شب
در گناه افتادن خود را تماشا میکنم
جای این که مایۀ آرامش آقا شوم
با معاصی خون به قلب زار آقا میکنم
هی گناه و توبه و هی پشت هم شرمندگی
با خودم دارم چرا این قدر بد تا میکنم؟
این چنین باشد برایم مرگ خیلی بهتر است
من که میدانم خودم را خوار و رسوا میکنم
با تمام رو سیاهی تا که میگویم حسین
در دل تو باز هم من خویش را جا میکنم
آب میبینم نمینوشم، لبم میسوزد و
بیشتر یاد لب عطشان سقا میکنم
یاد آن لحظه که هی میگفت مشکم واجب است!
مشک را من میرسانم، کار خود را میکنم
تیرها را با دل و جانم به چشمم میخرم
تا که خود را لایق دیدار زهرا میکنم
با لب تشنه به روی هستی خود پا گذاشت
عاقبت سر را به روی دامن زهرا گذاشت