- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۲/۰۳
- بازدید: ۱۵۰۱
- شماره مطلب: ۱۵۳۴
-
چاپ
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگیام جمله یکجا سوخته
کاروانی که دلم را برد روزی با خودش
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
هرچه گشتم بین آن شاید که بشناسم کسی
هرچه دیدم پیر بود شمع آسا سوخته
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانهها از تازیانه خرد حتی سوخته
چشمها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده
چهرهها لبریز تاول زیر گرما سوخته
گیسوان زردند، گویا بین آتش ماندهاند
تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته
تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست
بینشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته
گفتمش کو گیسوان زینبیات گفت آه
شعلهای بر معجرم افتاد آنجا سوخته
گفتمش سالار زینب را نمیبینم چرا؟
گفت دیدم چهرهاش بر ریگ صحرا سوخته
شعله بود کربلا و دود بود و خیمهها
بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
روزگارم در غم آن قد و بالا سوخته
باغ من گل داشت روزی حیف حالا سوخته
وایِ من از پنج فرزندم یکی باقی نماند
وای بر دل زندگیام جمله یکجا سوخته
کاروانی که دلم را برد روزی با خودش
آمده از گرد و خاک راه اما سوخته
هرچه گشتم بین آن شاید که بشناسم کسی
هرچه دیدم پیر بود شمع آسا سوخته
بال و پرهاشان شکسته یا کبود و بی رمق
شانهها از تازیانه خرد حتی سوخته
چشمها از فرط سیلی سرخ و نابینا شده
چهرهها لبریز تاول زیر گرما سوخته
گیسوان زردند، گویا بین آتش ماندهاند
تارِ موهایی گره خورده است گویا سوخته
تا که پرسیدم امیر کاروان حالا که هست
بینشان دیدم زنی اما سرا پا سوخته
گفتمش کو گیسوان زینبیات گفت آه
شعلهای بر معجرم افتاد آنجا سوخته
گفتمش سالار زینب را نمیبینم چرا؟
گفت دیدم چهرهاش بر ریگ صحرا سوخته
شعله بود کربلا و دود بود و خیمهها
بین آتش دختری دیدم که تنها سوخته