مشخصات شعر

خط خون

درختان را دوست می‌دارم
که به احترام تو قیام کرده‌اند،
و آب را که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است


شفق، آینه‌دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده‌ای.

 

***

 

در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!

 

***

 

شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی.

اینک ماییم و سنگ‌ها
ماییم و آب‌ها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه‌زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی‌اند.

خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!

 

***

 

آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مُردنی چنان،
غبطۀ بزرگ ِ زندگانی شد!

خونت
با خونبهایت - حقیقت -
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن ِ دوام ِ جهان شد
- که جهان با دروغ می‌پاشد -

و خون تو امضای «راستی» است؛
و ستیزه با ناراستی.

 

***

 

تو را باید در راستی دید
و در گیاه،
هنگامی که می‌روید
در آب،
وقتی می‌نوشاند
در سنگ،
چون «ایستادگی» است.
در شمشیر،
آن زمان که می شکافد
و در شیر،
که می‌خروشد؛
در شفق که گلگون است
در فلق که خندۀ خون است
در خواستن
برخاستن؛

تو را باید در شقایق دید
در گل بویید.
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه‌ها چید
تو را باید تنها در خدا دید.

هر کس، هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سر انگشتانش تراواست.
ابدیّت، آیینه‌ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم

آفتاب لایق نیست
وگرنه می‌گفتم
جرقۀ نگاه توست.

 

***

 

تو، تنهاتر از شجاعت
در گوشۀ روشن وجدان ِ تاریخ
ایستاده‌ای
به پاسداری از حقیقت.
و صداقت
شیرین‌ترین لبخند
بر لبان ِ ارادۀ توست.
چندان تناوری و بلند
که به هنگام ِ تماشا
کلاه از سر کودک ِ عقل می‌افتد .

بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده‌ای

با جامی از فرهنگ
و بشریّت رهگذار را می‌آشامانی
هرکس را که تشنۀ شهادت است،
هرکس را که تشنۀ حقیقت است.

 

***

 

نام تو خواب را بر هم می‌زند
آب را طوفان می کند.
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژۀ تو خون است؛ خون

ای خداگون !
مرگ در پنجۀ تو
زبون‌تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می‌گیرند.

و یزید ، بهانه‌ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تُف کردند
و در زبالۀ تاریخ افکندند.

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن ِ هوا را می‌مکید.
مُخَنّثی که تهمت ِ مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
سرقت ِ نام ِ انسان

و سلام بر تو
که مظلوم‌ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است.

 

***

 

مرگ سُرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمۀ ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز درهم می‌شکند

هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند

ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آنسوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می‌گذرد

خون تو در متن ِ خدا جاری است.

 

***

 

یا ذبیح الله!
تو اسماعیل ِ گزیدۀ خدایی
و رؤیای به حقیقت پیوستۀ ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایام ِ حج را
به چهل روز کشاندی
وَ اَتمَمناها بِعَشرٍ *

آه،
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج ِ نیمه تمام را
در استلام ِ حَجَر وانهادی

و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی.

مرگ تو،
مبدأ تاریخ ِ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است.

 

***

 

خط با خون تو آغاز می‌شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست

تو شکستی
و «راستی» درست شد
و از روانۀ خون تو
بنیان ستم سست شد.

در پاییز ِ ** مرگ ِ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه‌ای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده.

 

***

 

تو، راز ِ مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف، به دنبال تو
لابه کنان می‌دود
تو، فراتر از حمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانه‌ای، وحدتی

 

***

 

آه ای سبز!
ای سبز ِ سرخ!
ای شریف‌تر از پاکی
نجیب‌تر از هر خاکی
ای شیرین ِ سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان ِ تاریخ را آب انداخته‌ای!

ای بازوی ِ حدید
شاهین ِ میزان

مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسلۀ تفاسیر
گام‌هایت وزنۀ خاک
و پشتوانۀ افلاک
کجای خدا در تو جاری است
کز لبانت آیه می‌تراود؟

عجبا! ***
عجبا از تو ، عجبا!
حیرانی ِ مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه‌ای
از کلمات
اقیانوسی را می‌توان پیمانه کرد؟

 

***

 

بگذار بگریم
خون تو، در اشک ِ ما تداوم یافت
و اشک ما، صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانۀ ستم نشست

تو قرآن ِ سرخی
«خون آیه» های دلاوریت را
بر پوست ِ کشیدۀ صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه‌ای شد
با خوشه‌های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه خوشه خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشۀ ستم را وجین کرد

و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است.

 

***

 

یا ثارالله!
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه‌های سرخ
با نهرهای جاری ِ خوناب
با بوته‌های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی است که باید با چشم عشق دید

اکبر را
صنوبر را
بو فضایل را
و نخل‌های سرخ کامل را.

 

***

 

حُر، شخص نیست؛
فضیلتی است،
از توشه بار کاروان ِ مهر جدا مانده
آن سوی رود ِ پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی است

که آدمی را به خویش باز می‌گرداند
و توشه را به کاروان.

و امّا دامنت:
جمجمه‌های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می‌کند؛
از غبطۀ سر ِ گلگون ِ حُر
که بر دامن توست.

 

***

 

ای قتیل!
بعد از تو
«خوبی» سرخ است
و گریۀ سوک
خنجر
و غمت توشۀ سفر
به ناکجا آباد
و ردّ خونت،
راهی که راست به خانۀ خدا می‌رود ...

تو از قبیلۀ خونی
و ما از تبار ِ جنون

خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ ِ بینش!
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.

تو کلاس ِ فشردۀ تاریخی.
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومۀ بزرگ هستی است،
طواف است.

 

***

 

پایان ِ سخن
پایان ِ من است
تو انتها نداری ...

 

پانوشت‌ها :

* پس آن را با ده روز تمام کردیم و کامل ساختیم . قرآن کریم ، سورۀ اعراف ، آیۀ 124.
** می‌گویند شهادت ِ آن سترگ در فصل پاییز رخ داده است.
*** نیز اشاره به آیۀ 9 از سورۀ کهف : اَم حَسِبتَ اَن اَصحابَ الکَهفِ والرّقیمِ کانوا مِن آیاتِنا عَجَبا؟ که آن حضرت آن را بر نیزه ، تلاوت فرمودند.

 

خط خون

درختان را دوست می‌دارم
که به احترام تو قیام کرده‌اند،
و آب را که مهر مادر توست
خون تو شرف را سرخگون کرده است


شفق، آینه‌دار نجابتت،
و فلق محرابی،
که تو در آن
نماز صبح شهادت گزارده‌ای.

 

***

 

در فکر آن گودالم
که خون تو را مکیده است
هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم
در حضیض هم می توان عزیز بود
از گودال بپرس!

 

***

 

شمشیری که بر گلوی تو آمد
هر چیز و همه چیز را در کائنات
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو: حسینی شد
و دیگر سو: یزیدی.

اینک ماییم و سنگ‌ها
ماییم و آب‌ها
درختان، کوهساران، جویباران، بیشه‌زاران
که برخی یزیدی
و گرنه حسینی‌اند.

خونی که از گلوی تو تراوید
همه چیز و هر چیز را در کائنات، به دو پاره کرد!
در رنگ!
اینک هر چیز، یا سرخ است
یا حسینی نیست!

 

***

 

آه ، ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان زندگی را به سُخره گرفت
و آن را بی قدر کرد
که مُردنی چنان،
غبطۀ بزرگ ِ زندگانی شد!

خونت
با خونبهایت - حقیقت -
در یک طراز ایستاد.
و عزمت، ضامن ِ دوام ِ جهان شد
- که جهان با دروغ می‌پاشد -

و خون تو امضای «راستی» است؛
و ستیزه با ناراستی.

 

***

 

تو را باید در راستی دید
و در گیاه،
هنگامی که می‌روید
در آب،
وقتی می‌نوشاند
در سنگ،
چون «ایستادگی» است.
در شمشیر،
آن زمان که می شکافد
و در شیر،
که می‌خروشد؛
در شفق که گلگون است
در فلق که خندۀ خون است
در خواستن
برخاستن؛

تو را باید در شقایق دید
در گل بویید.
تو را باید از خورشید خواست
در سحر جُست
از شب شکوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشید
در خوشه‌ها چید
تو را باید تنها در خدا دید.

هر کس، هر گاه، دست خویش
از گریبان حقیقت بیرون آورد
خون تو از سر انگشتانش تراواست.
ابدیّت، آیینه‌ای است
پیش روی قامت رسای تو در عزم

آفتاب لایق نیست
وگرنه می‌گفتم
جرقۀ نگاه توست.

 

***

 

تو، تنهاتر از شجاعت
در گوشۀ روشن وجدان ِ تاریخ
ایستاده‌ای
به پاسداری از حقیقت.
و صداقت
شیرین‌ترین لبخند
بر لبان ِ ارادۀ توست.
چندان تناوری و بلند
که به هنگام ِ تماشا
کلاه از سر کودک ِ عقل می‌افتد .

بر تالابی از خون خویش
در گذرگه تاریخ ایستاده‌ای

با جامی از فرهنگ
و بشریّت رهگذار را می‌آشامانی
هرکس را که تشنۀ شهادت است،
هرکس را که تشنۀ حقیقت است.

 

***

 

نام تو خواب را بر هم می‌زند
آب را طوفان می کند.
کلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژۀ تو خون است؛ خون

ای خداگون !
مرگ در پنجۀ تو
زبون‌تر از مگسی است
که کودکان به شیطنت در مشت می‌گیرند.

و یزید ، بهانه‌ای
دستمال کثیفی
که خلط ستم را در آن تُف کردند
و در زبالۀ تاریخ افکندند.

یزید کلمه نبود
دروغ بود
زالویی درشت
که اکسیژن ِ هوا را می‌مکید.
مُخَنّثی که تهمت ِ مردی بود
بوزینه ای با گناهی درشت:
سرقت ِ نام ِ انسان

و سلام بر تو
که مظلوم‌ترینی
نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند
بل از این رو که دشمنت این است.

 

***

 

مرگ سُرخت
تنها نه نام یزید را شکست
و کلمۀ ستم را بی سیرت کرد
که فوج کلام را نیز درهم می‌شکند

هیچ کلام بشری نیست
که در مصاف تو نشکند

ای شیرشکن!
خون تو بر کلمه فزون است
خون تو در بستری از آنسوی کلام
فراسوی تاریخ
بیرون از راستای زمان
می‌گذرد

خون تو در متن ِ خدا جاری است.

 

***

 

یا ذبیح الله!
تو اسماعیل ِ گزیدۀ خدایی
و رؤیای به حقیقت پیوستۀ ابراهیم
کربلا میقات توست
محرم میعاد عشق
و تو نخستین کس
که ایام ِ حج را
به چهل روز کشاندی
وَ اَتمَمناها بِعَشرٍ *

آه،
در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت
که حج ِ نیمه تمام را
در استلام ِ حَجَر وانهادی

و در کربلا
با بوسه بر خنجر تمام کردی.

مرگ تو،
مبدأ تاریخ ِ عشق
آغاز رنگ سرخ
معیار زندگی است.

 

***

 

خط با خون تو آغاز می‌شود
از آن زمان که تو ایستادی
دین راه افتاد
و چون فرو افتادی
حق برخاست

تو شکستی
و «راستی» درست شد
و از روانۀ خون تو
بنیان ستم سست شد.

در پاییز ِ ** مرگ ِ تو
بهاری جاودانه زایید
گیاه رویید
درخت بالید
و هیچ شاخه نیست
که شکوفه‌ای سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نیست
هیزمی است ناروا بر درخت مانده.

 

***

 

تو، راز ِ مرگ را گشودی
کدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟
شرف، به دنبال تو
لابه کنان می‌دود
تو، فراتر از حمیّتی
نمازی، نیّتی
یگانه‌ای، وحدتی

 

***

 

آه ای سبز!
ای سبز ِ سرخ!
ای شریف‌تر از پاکی
نجیب‌تر از هر خاکی
ای شیرین ِ سخت
ای سخت شیرین!
تو دهان ِ تاریخ را آب انداخته‌ای!

ای بازوی ِ حدید
شاهین ِ میزان

مفهوم کتاب، معنای قرآن!
نگاهت سلسلۀ تفاسیر
گام‌هایت وزنۀ خاک
و پشتوانۀ افلاک
کجای خدا در تو جاری است
کز لبانت آیه می‌تراود؟

عجبا! ***
عجبا از تو ، عجبا!
حیرانی ِ مرا با تو پایانی نیست
چگونه با انگشتانه‌ای
از کلمات
اقیانوسی را می‌توان پیمانه کرد؟

 

***

 

بگذار بگریم
خون تو، در اشک ِ ما تداوم یافت
و اشک ما، صیقل گرفت
شمشیر شد
و در چشمخانۀ ستم نشست

تو قرآن ِ سرخی
«خون آیه» های دلاوریت را
بر پوست ِ کشیدۀ صحرا نوشتی
و نوشتارها
مزرعه‌ای شد
با خوشه‌های سرخ
و جهان یک مزرعه شد
با خوشه خوشه خون
و هر ساقه:
دستی و داسی و شمشیری
و ریشۀ ستم را وجین کرد

و اینک
و هماره
مزرعه سرخ است.

 

***

 

یا ثارالله!
آن باغ مینوی
که تو در صحرای تفته کاشتی
با میوه‌های سرخ
با نهرهای جاری ِ خوناب
با بوته‌های سرخ شهادت
و آن سروهای سبز دلاور،
باغی است که باید با چشم عشق دید

اکبر را
صنوبر را
بو فضایل را
و نخل‌های سرخ کامل را.

 

***

 

حُر، شخص نیست؛
فضیلتی است،
از توشه بار کاروان ِ مهر جدا مانده
آن سوی رود ِ پیوستن
و کلام و نگاه تو
پلی است

که آدمی را به خویش باز می‌گرداند
و توشه را به کاروان.

و امّا دامنت:
جمجمه‌های عاریه را
در حسرت پناه یافتن
مشتعل می‌کند؛
از غبطۀ سر ِ گلگون ِ حُر
که بر دامن توست.

 

***

 

ای قتیل!
بعد از تو
«خوبی» سرخ است
و گریۀ سوک
خنجر
و غمت توشۀ سفر
به ناکجا آباد
و ردّ خونت،
راهی که راست به خانۀ خدا می‌رود ...

تو از قبیلۀ خونی
و ما از تبار ِ جنون

خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشید
ای باغ ِ بینش!
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم، یاوری آشناتر از تو.

تو کلاس ِ فشردۀ تاریخی.
کربلای تو،
مصاف نیست
منظومۀ بزرگ هستی است،
طواف است.

 

***

 

پایان ِ سخن
پایان ِ من است
تو انتها نداری ...

 

پانوشت‌ها :

* پس آن را با ده روز تمام کردیم و کامل ساختیم . قرآن کریم ، سورۀ اعراف ، آیۀ 124.
** می‌گویند شهادت ِ آن سترگ در فصل پاییز رخ داده است.
*** نیز اشاره به آیۀ 9 از سورۀ کهف : اَم حَسِبتَ اَن اَصحابَ الکَهفِ والرّقیمِ کانوا مِن آیاتِنا عَجَبا؟ که آن حضرت آن را بر نیزه ، تلاوت فرمودند.

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×