- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۷/۲۵
- بازدید: ۱۶۵۰
- شماره مطلب: ۱۳۲۶
-
چاپ
مرثیهای از قرن ششم هجری
خورشید آسمان هدی، شاه اوصیا
روز دهم ز ماه محرم به کربلا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلا
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
از پردۀ رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشۀ رسول
سر بر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بماند پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپردۀ عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار و موعظۀ ما و غیر ما
دل در جهان مبند کزو جان نبردهاند
پروردۀ پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که بر جان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب، چون اویی بداد جان
لعنت برین جهان، به نفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
با هرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
میدادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش زغبن تافته، پشتش زغم دوتا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او، گم شده نوا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سر شمشیر بر زمین
یاقوت دُر فشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی به بر لشگر یزید
بر من یزید داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب، سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزهها چو بیشه شده حربگاهشان
ایشان درو خروش، چو شیر و چو اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده، بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته، وز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغبان باقی شمشیر مرتضی
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
واینها ضعیف و تشنه و بی پرگویی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی، شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تا بود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حور عین
بر عرض مضطرب شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای، ساخته بر سدره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حد و منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کردهای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد برِ شما
ایشان درین، که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش دراوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجایی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم
مادر در انتظار تو، دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ، نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید، نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوۀ طاووس هل اتی
در خانۀ نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد، اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب تویی
کشته به تیغ قهر تو را لشگر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیخته خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
با تو نمانده هیچ کس از دوست وآشنا
نه هیچ مهربان که تولّا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده، حلق بریده، فکنده دست
غلتان به خون و خاک، سر از تن شده جدا
بر سینۀ عزیز تو بر اسب تاخته
ای همچو مصطفی ز همه عالم اصطفی
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب؟
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز راه سردشان متغیر شده هوا
مرثیهای از قرن ششم هجری
خورشید آسمان هدی، شاه اوصیا
روز دهم ز ماه محرم به کربلا
ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی
هرگز مباد روز چو عاشور در جهان
کان روز بود قتل شهیدان کربلا
آن تشنگان آل محمد اسیروار
بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلا
اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن
از پردۀ رضا همه افتاده بر قضا
فرزند مصطفی و جگر گوشۀ رسول
سر بر سنان و بدن بر سر ملا
عریان بماند پردگیان سرای وحی
مقتول گشته شاه سراپردۀ عبا
قتل حسین و بردگی اهل بیت او
هست اعتبار و موعظۀ ما و غیر ما
دل در جهان مبند کزو جان نبردهاند
پروردۀ پیمبر و فرزند پادشا
هرگه که یادم آید از آن سید شهید
عیشم شود منغض و عمرم شود هبا
ای بس بلا و رنج که بر جان او رسید
از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا
در آرزوی آب، چون اویی بداد جان
لعنت برین جهان، به نفرین بی وفا
آن روزها که بود در آن شوم جایگاه
مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا
با هرکسی همی به تلطف حدیث کرد
آن سید کریم نکو خلق خوش لقا
تا آن شبی که روز دگر بود قتل او
میدادشان نوید و همی گفتشان ثنا
گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود
آمد شب وداع چو تاریک شد هوا
روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد
حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا
بر تن زره کشیده و بر دل گره زده
رویش زغبن تافته، پشتش زغم دوتا
از آسمان دولت او ماه گشته گم
وز آفتاب صورت او، گم شده نوا
در بوستان چهره و شاخ زبان او
از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا
خونش چکیده از سر شمشیر بر زمین
یاقوت دُر فشانده ز مینا به کهربا
از بهر شربتی به بر لشگر یزید
بر من یزید داشته جان گران بها
لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر
دل با خدای برده و تن داده در قضا
بگرفته روی آب، سپاه یزید شوم
بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا
از نیزهها چو بیشه شده حربگاهشان
ایشان درو خروش، چو شیر و چو اژدها
بر آهوان خوب مسلط سگان زشت
بر عدل ظلم چیره شده، بر بقا فنا
اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان
از مهر سیر گشته، وز کینه ناشتا
بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ
تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا
آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار
آن باغبان باقی شمشیر مرتضی
ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب
واینها ضعیف و تشنه و بی پرگویی نوا
میر و امام شرع حسین علی که بود
خورشید آسمان هدی، شاه اوصیا
از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر
تا بود در تنش نفسی و رگی به جا
خویش و تبار او شده از پیش او شهید
فرد و وحید مانده در آن موضع بلا
افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان
برداشته حجاب افق امر کبریا
بر خلد منقطع شده انفاس حور عین
بر عرض مضطرب شده چون جنبش سما
زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد
ماتم سرای، ساخته بر سدره منتها
در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل
گویان که چیست درد حسین مرا دوا
تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد
دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا
فرزند من که هست تو را آشنای جان
در خون همی کند به مصاف اندر آشنا
از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب
گرمای کربلا شده بی حد و منتها
او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر
دانی همی که جان و جگر خون شود مرا
زنده نمانده هیچ کس از دوستان او
در دست دشمنانش چرا کردهای رها
یک ره بنال پیش خداوند دادگر
تا از شفاعت تو کند حاجتم روا
گفتا رسول باش که جان شریف او
زان قتلگاه زود خرامد برِ شما
ایشان درین، که کرد حسین علی سلام
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
زهرا ز جای جست و به رویش دراوفتاد
گفت ای عزیز ما تو کجایی و ما کجا
چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم
مادر در انتظار تو، دیر آمدی چرا؟
کار چو تو بزرگ، نه کاری بود حقیر
قتل چو تو شهید، نه قتلی بود خطا
فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست
در باغ وحی جلوۀ طاووس هل اتی
در خانۀ نبوت و عصمت برای تو
سادات را جمال شد، اسلام را بها
شاه امام نسل پیمبر نسب تویی
کشته به تیغ قهر تو را لشگر جفا
آب فرات بر تو ببستند ناکسان
آمیخته خون تو با خاک کربلا
بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین
با تو نمانده هیچ کس از دوست وآشنا
نه هیچ مهربان که تولّا کند به تو
نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را
سینه دریده، حلق بریده، فکنده دست
غلتان به خون و خاک، سر از تن شده جدا
بر سینۀ عزیز تو بر اسب تاخته
ای همچو مصطفی ز همه عالم اصطفی
اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب؟
کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا
رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر
در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا
اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم
وز راه سردشان متغیر شده هوا