- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۵/۳۱
- بازدید: ۵۷۶۱
- شماره مطلب: ۱۲۴۰
-
چاپ
از زبان حضرت ابوالفضل (ع) خطاب به حضرت زهرا (س)
قلم به دست گرفتم...
قلم به دست گرفتم که از تو دم بزنم
قلم به دست گرفتم تو را قلم بزنم
قلم به دست گرفتم، دو دست من قلم است
قلم به دست گرفتم، قلم همین علم است
قلم به دست گرفتم که باز بنویسم
که از نمک زدنِ زخمِ باز بنویسم
قلم به دست گرفتم چرا که عباسم
منم که راویِ تنهاییِ گُلِ یاسم
منم که قصۀ غم را شنیدهام صد بار
ز سوز فاجعه آهی کشیدهام صد بار
منی که بغض گلوگیر در گلو دارم
منی که پیش دو شش ماهه آبرو دارم
شنیدهام که مدینه پر از سقیفه شده
شنیدهام بت لات عرب خلیفه شده
شنیدهام که به بیت الحزن کشیده غمت
میان کوچه شنیدم حسن کشیده غمت
شنیدهام رخِ ماه تمام رنگین است
و دستهای پر از کینه، سخت سنگین است
شنیدهام که به دستان طناب میبندند
شنیدهام که به بغضِ امام میبندند
شنیدهام که جواب سلام واجب نیست
به خاندان نبی احترام واجب نیست
شنیدهام که به زخمت عدو نمک زده است
شنیدهام که مغیره تو را کتک زده است
شنیدهام در و دیوارِ شهر نزدیک است
هر آنچه میکشی از کوچههای باریک است
به دستِ غرقِ کبودی رمق نمیماند
چگونه دست تو دستاس را بچرخاند
سپاه ابرهه مُرد این سپاه نمرود است
جزای بتشکنان قهر و آتش و دود است
تو را ز خانۀ خود در به در چرا راندند؟
در بهشت خدا را چطور سوزاندند؟
میان خانه که مخفی وضو نمیگیرد
زن جوان ز عزیزش که رو نمیگیرد
جهان به عصر جهالت دوباره پل زده بود
به فرق محسن شش ماهه میخ، گل زده بود
زنی کنار در از استقامت افتاده
کنارِ فاجعه ثلث امامت افتاده
زنی شبیه تو صورت کبود، مادر من!
شهید معرکه ... واحسرتا برادرِ من!
ببخش اگر که نبودم، که آب دستم بود
رگ حیاتیِ طفلِ رباب دستم بود
ببخش اگر که نبودم، علم به دوشم بود
امید قافلۀ عشق بر خروشم بود
ببخش اگر که نبودم، حسین تنها بود
برای کشتن او تیغها مهیا بود
ببخش اگر که نبودم امید با من بود
نگاهِ مضطرِ طفلِ شهید با من بود
هزار تیغِ حرامی به جنگ آمده بود
و هر که تیغ نبودش به سنگ آمده بود
ذبیح پشت ذبیح و خلیل شرمنده
کلیم تشنه و دریای نیل شرمنده
دوباره نوح به طوفان سفینه میآورد
مسیحِ کودک را از مدینه میآورد
ببخش اگر که نبودم ... عطش فراوان بود
ببخش اگر که نبودم، که کوفه کنعان بود
امان نوشته بُدند و به ماه میبُردند
دوباره قافله، یوسف به چاه میبردند
دوباره پیرهن عرش غرق خون میشد
حسین بود که از اسب واژگون میشد
ز حُسن یوسفیات پیرهن به در کردند
زمن مخواه بگویم چهها به سر کردند ...
به سالهای غمت مادرم! سر آوردند
که هیجده سرِ در خون شناور آوردند
چگونه بُرد عدو خاتم سلیمان را؟
چطور کوفه فرو ریخت خونِ مهمان را؟
سیاهنامۀ دردی بزرگ میآمد
به جان یوسف صد پاره گرگ میآمد
میان ِ کوچه نبودم ... که گُرگشان نخورد
دل سکینه نلرزد، رقیه دل نبُرَد ...
لبان ِ خشک ِ حرم لا جرم ترک میخورد
همان شبی که نبودم گُلت کتک میخورد
گلی که شکل تو پهلو به دست میگیرد
گلی که ارث تو را هر چه هست میگیرد
اگر میان ِ پسرهایت آخرین بودم
ببخش اگر که نبودم که نی نشین بودم
شبیه ِ دامن ِ در، خیمه شعلهور میشد
به جای پارۀ قرآن به نیزه، سر میشد
صدای هلهله از شهر کوفه سر میزد
ز گوشهای بریده شکوفه سر میزد
دوباره مهر ِ تو با ماه رو به رو میشد
فرات گرم ِ وضو با دو دست او میشد
ببین سپاه حسینت پیامبر دارد
که ماه ِ علقمه شق القمر به سر دارد
شبیه فرق پدر گرچه خون به سر بودم
ببخش! کاش کنار ِ تو پشت در بودم ...
ولی نگو که نبودم که با شما بودم
تمام عمر پریشان ِ کوچهها بودم
نگو نبودهام آنروز! بودهام آنجا
مگر نیامده که کل یوم عاشورا ...؟
منم که مرد علمدار ِ روز ِ واقعهام
منم که رعد شتابم، رفیع صاعقهام
نشان ِ کرب و بلا پرچم ِ بلند من است
غبار دور زحل گردی از سمند ِ من است
دمی برادر و گاهی لقب عمو دارم
منم که پیش دو ششماهه آبرو دارم
میان خون اگر از عشق دست و پا زدهاند
علیاصغر و محسن مرا صدا زدهاند
همین که دست به آب فرات بردم، آب
شبیه آینه شد گفت: کوچه را دریاب
میان کوچه ببین هیزم جهنم را
ببین تلذی ِ شش ماهۀ مکرم را
ببین چگونه به خانه هجوم آوردند
ببین چقدر اهالی ِ شهر نامردند
صدای نالهای از خانهام به گوش آمد
که غیرتِ قمرِ هاشمی به جوش آید
صدا صدای زنی بود و گفت ای پسرم
به داد مادر خود رس! هنوز پشت درم
به داد مادر خود رس که کربلا اینجاست
به داد مادر خود رس که مادرت تنهاست
به داد مادر خود رس که چشم در راه است
که سورههای نماز شکسته کوتاه است
نماز یومیه هفده سجود میخواهد
نماز یومیه روی کبود میخواهد
ولی به رکعت هجده نماز میشکند
دوباره پهلوی راز و نیاز میشکند
نماز «وتر» نشانیِ سالِ آخرِ توست
نشانِ آخرِ هجده بهارِ پرپرِ توست
نماز وتر ملاقاتِ مادر و ماه است
نماز آخرِ محرابهای کوتاه است
نماز را که شکستند از کمر خم شد
نماز فاطمه بود و جهان محرم شد
به سالهای غمت مادرم! سر آوردند
که هیجده سرِ در خون شناور آوردند
به آب خیره شدم پشتِ در صدای زدیام
که از مدینه رسیدی به کربلا زدیام
صدا زدی پسرم! چشم خویش مست نکن
بجنب منتظرم ماه! دست دست نکن
بیا که منتظرم در برِ در و دیوار
به دست توست اگر ...، آب را زمین بگذار
به دستِ دل پسرت مشک آب را برداشت
به جای آب پسر دست را زمین بگذاشت
ببین که ساقیِ بیدست سویت آمده است
بگو به اصغرِ تشنه عمویت آمده است
مهی که مهر حسینِ تو کار دستش داد
همو که تشنگیِ کودکان شکستش داد
به شوق، حرف تو را خواند و بین بزم نبرد
یلانه دست به جان داد و دست دست نکرد ...
علم به دست گرفته که از تو دم بزند
علم به دست گرفته تو را قلم بزند
علم به دست گرفته دو دستِ او قلم است
قلم به دست گرفته قلم همین علم است
همو که بغض گلوگیر در گلو دارد
همو که پیش دو ششماهه آبرو دارد ...
-
شور حسین
هر زخم که خورد، زخمه کاریتر شد
موسیقیِ داغها بهاریتر شد
این شورِ حسین دستگاهی است عجیب
کز نغمۀ آن دو چشم،آری! تر شد
-
مسلم ابن ...
بی سر شدهای و از جهان سر هستی
یک گام از عاشقان جلوتر هستی
گفتند که مسلمِ عقیلی اما
ولله که مسلم ابنِ حیدر هستی ...
-
لبِِ امام
از بام فتاده بام را میفهمد
در دام فتاده دام را میفهمد
لب تشنگیات وقتِ شهادت یعنی
این مرد، لبِ امام را میفهمد
-
افتادهترین مرد
لب تشنهتر از جام فتادی سردار؛
در آتشِ این دام فتادی سردار!
افتادهتر از تو مرد در عالم نیست
اینگونه که از بام فتادی سردار!
از زبان حضرت ابوالفضل (ع) خطاب به حضرت زهرا (س)
قلم به دست گرفتم...
قلم به دست گرفتم که از تو دم بزنم
قلم به دست گرفتم تو را قلم بزنم
قلم به دست گرفتم، دو دست من قلم است
قلم به دست گرفتم، قلم همین علم است
قلم به دست گرفتم که باز بنویسم
که از نمک زدنِ زخمِ باز بنویسم
قلم به دست گرفتم چرا که عباسم
منم که راویِ تنهاییِ گُلِ یاسم
منم که قصۀ غم را شنیدهام صد بار
ز سوز فاجعه آهی کشیدهام صد بار
منی که بغض گلوگیر در گلو دارم
منی که پیش دو شش ماهه آبرو دارم
شنیدهام که مدینه پر از سقیفه شده
شنیدهام بت لات عرب خلیفه شده
شنیدهام که به بیت الحزن کشیده غمت
میان کوچه شنیدم حسن کشیده غمت
شنیدهام رخِ ماه تمام رنگین است
و دستهای پر از کینه، سخت سنگین است
شنیدهام که به دستان طناب میبندند
شنیدهام که به بغضِ امام میبندند
شنیدهام که جواب سلام واجب نیست
به خاندان نبی احترام واجب نیست
شنیدهام که به زخمت عدو نمک زده است
شنیدهام که مغیره تو را کتک زده است
شنیدهام در و دیوارِ شهر نزدیک است
هر آنچه میکشی از کوچههای باریک است
به دستِ غرقِ کبودی رمق نمیماند
چگونه دست تو دستاس را بچرخاند
سپاه ابرهه مُرد این سپاه نمرود است
جزای بتشکنان قهر و آتش و دود است
تو را ز خانۀ خود در به در چرا راندند؟
در بهشت خدا را چطور سوزاندند؟
میان خانه که مخفی وضو نمیگیرد
زن جوان ز عزیزش که رو نمیگیرد
جهان به عصر جهالت دوباره پل زده بود
به فرق محسن شش ماهه میخ، گل زده بود
زنی کنار در از استقامت افتاده
کنارِ فاجعه ثلث امامت افتاده
زنی شبیه تو صورت کبود، مادر من!
شهید معرکه ... واحسرتا برادرِ من!
ببخش اگر که نبودم، که آب دستم بود
رگ حیاتیِ طفلِ رباب دستم بود
ببخش اگر که نبودم، علم به دوشم بود
امید قافلۀ عشق بر خروشم بود
ببخش اگر که نبودم، حسین تنها بود
برای کشتن او تیغها مهیا بود
ببخش اگر که نبودم امید با من بود
نگاهِ مضطرِ طفلِ شهید با من بود
هزار تیغِ حرامی به جنگ آمده بود
و هر که تیغ نبودش به سنگ آمده بود
ذبیح پشت ذبیح و خلیل شرمنده
کلیم تشنه و دریای نیل شرمنده
دوباره نوح به طوفان سفینه میآورد
مسیحِ کودک را از مدینه میآورد
ببخش اگر که نبودم ... عطش فراوان بود
ببخش اگر که نبودم، که کوفه کنعان بود
امان نوشته بُدند و به ماه میبُردند
دوباره قافله، یوسف به چاه میبردند
دوباره پیرهن عرش غرق خون میشد
حسین بود که از اسب واژگون میشد
ز حُسن یوسفیات پیرهن به در کردند
زمن مخواه بگویم چهها به سر کردند ...
به سالهای غمت مادرم! سر آوردند
که هیجده سرِ در خون شناور آوردند
چگونه بُرد عدو خاتم سلیمان را؟
چطور کوفه فرو ریخت خونِ مهمان را؟
سیاهنامۀ دردی بزرگ میآمد
به جان یوسف صد پاره گرگ میآمد
میان ِ کوچه نبودم ... که گُرگشان نخورد
دل سکینه نلرزد، رقیه دل نبُرَد ...
لبان ِ خشک ِ حرم لا جرم ترک میخورد
همان شبی که نبودم گُلت کتک میخورد
گلی که شکل تو پهلو به دست میگیرد
گلی که ارث تو را هر چه هست میگیرد
اگر میان ِ پسرهایت آخرین بودم
ببخش اگر که نبودم که نی نشین بودم
شبیه ِ دامن ِ در، خیمه شعلهور میشد
به جای پارۀ قرآن به نیزه، سر میشد
صدای هلهله از شهر کوفه سر میزد
ز گوشهای بریده شکوفه سر میزد
دوباره مهر ِ تو با ماه رو به رو میشد
فرات گرم ِ وضو با دو دست او میشد
ببین سپاه حسینت پیامبر دارد
که ماه ِ علقمه شق القمر به سر دارد
شبیه فرق پدر گرچه خون به سر بودم
ببخش! کاش کنار ِ تو پشت در بودم ...
ولی نگو که نبودم که با شما بودم
تمام عمر پریشان ِ کوچهها بودم
نگو نبودهام آنروز! بودهام آنجا
مگر نیامده که کل یوم عاشورا ...؟
منم که مرد علمدار ِ روز ِ واقعهام
منم که رعد شتابم، رفیع صاعقهام
نشان ِ کرب و بلا پرچم ِ بلند من است
غبار دور زحل گردی از سمند ِ من است
دمی برادر و گاهی لقب عمو دارم
منم که پیش دو ششماهه آبرو دارم
میان خون اگر از عشق دست و پا زدهاند
علیاصغر و محسن مرا صدا زدهاند
همین که دست به آب فرات بردم، آب
شبیه آینه شد گفت: کوچه را دریاب
میان کوچه ببین هیزم جهنم را
ببین تلذی ِ شش ماهۀ مکرم را
ببین چگونه به خانه هجوم آوردند
ببین چقدر اهالی ِ شهر نامردند
صدای نالهای از خانهام به گوش آمد
که غیرتِ قمرِ هاشمی به جوش آید
صدا صدای زنی بود و گفت ای پسرم
به داد مادر خود رس! هنوز پشت درم
به داد مادر خود رس که کربلا اینجاست
به داد مادر خود رس که مادرت تنهاست
به داد مادر خود رس که چشم در راه است
که سورههای نماز شکسته کوتاه است
نماز یومیه هفده سجود میخواهد
نماز یومیه روی کبود میخواهد
ولی به رکعت هجده نماز میشکند
دوباره پهلوی راز و نیاز میشکند
نماز «وتر» نشانیِ سالِ آخرِ توست
نشانِ آخرِ هجده بهارِ پرپرِ توست
نماز وتر ملاقاتِ مادر و ماه است
نماز آخرِ محرابهای کوتاه است
نماز را که شکستند از کمر خم شد
نماز فاطمه بود و جهان محرم شد
به سالهای غمت مادرم! سر آوردند
که هیجده سرِ در خون شناور آوردند
به آب خیره شدم پشتِ در صدای زدیام
که از مدینه رسیدی به کربلا زدیام
صدا زدی پسرم! چشم خویش مست نکن
بجنب منتظرم ماه! دست دست نکن
بیا که منتظرم در برِ در و دیوار
به دست توست اگر ...، آب را زمین بگذار
به دستِ دل پسرت مشک آب را برداشت
به جای آب پسر دست را زمین بگذاشت
ببین که ساقیِ بیدست سویت آمده است
بگو به اصغرِ تشنه عمویت آمده است
مهی که مهر حسینِ تو کار دستش داد
همو که تشنگیِ کودکان شکستش داد
به شوق، حرف تو را خواند و بین بزم نبرد
یلانه دست به جان داد و دست دست نکرد ...
علم به دست گرفته که از تو دم بزند
علم به دست گرفته تو را قلم بزند
علم به دست گرفته دو دستِ او قلم است
قلم به دست گرفته قلم همین علم است
همو که بغض گلوگیر در گلو دارد
همو که پیش دو ششماهه آبرو دارد ...