- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۲/۱۵
- بازدید: ۱۶۸۶
- شماره مطلب: ۱۱۱۱
-
چاپ
آخرین لبخند
در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد
به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد
پدر از دور چه میدید که آرام نداشت؟
چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟
کمرش راست نمیشد، و خدا میداند
با چه حالی، به چه پایی، سویِ فرزند آمد
دل نمیکند که هر دم به عقب برمیگشت
جانش آمد به لب و دل ز پسر کند ... آمد...
پسر آنقدر رها شد که به لبهای پدر
آخرین لحظۀ آن واقعه لبخند آمد
پسر آنقدر رها شد که به استقبالش
در همان لحظه و همان لحظه خداوند آمد
پدر آرام گرفت و پسر آرام گذشت
و زمانی که خداحافظی گفتند، آمد
-
ریشه در خون
ظهر است و خون در دشت، گُل میپرورانَد
ظهر است و «فردا» ریشه در خون میدواند
آنقدر غم در دشت جولان میدهد تا
ششماههها را هم به میدان میکشاند
-
هوا گرفت ...
هوا گرفت؛ زمین و زمان مکدّر شد
و عمق فاجعه با خاک و خون برابر شد
و آن حقیقت تلخی که پیش از آمدنش
در آسمانِ خداوند شد مقدّر، شد
-
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
از کوفه تا شمشیر عزراییلهایش
از کربلا تا شام با تفصیلهایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیلهایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیلهایش
آخرین لبخند
در دلش پاره که شد رشتۀ پیوند، آمد
به خداحافظی از چهرۀ دلبند آمد
پدر از دور چه میدید که آرام نداشت؟
چه خبر بود که از غم نفسش بند آمد؟
کمرش راست نمیشد، و خدا میداند
با چه حالی، به چه پایی، سویِ فرزند آمد
دل نمیکند که هر دم به عقب برمیگشت
جانش آمد به لب و دل ز پسر کند ... آمد...
پسر آنقدر رها شد که به لبهای پدر
آخرین لحظۀ آن واقعه لبخند آمد
پسر آنقدر رها شد که به استقبالش
در همان لحظه و همان لحظه خداوند آمد
پدر آرام گرفت و پسر آرام گذشت
و زمانی که خداحافظی گفتند، آمد