دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بیداد تبرها

خم کرده از بار پریشانی کمرها را

بادی که آورده ا­ست دنبالش خبرها را

 

هی شعله آوردند ... هی آتش به پا کردند

شاید بسوزانند با هم خشک و ترها را

فریاد زخم خورده

حَبلُ الوریدِ عالم و حَبلُ المَتین: حسین

سررشتۀ امیدِ زمان و زمین: حسین

 

دریای خلقت از ازل افتاد در خروش

تا فاطمه صدف شد و دُرّ ثمین: حسین

 

یک چشم نه ... دریاچۀ خون

بر جاده بهتش برده چشمی، در انتظار قهرمانش

با ابرها پیوند خورده، باریده روی داستانش

 

یک چشم نه ... جریان کارون، یک چشم نه .. دریاچۀ خون

بر ساحلش لیلای مجنون، با کشتیِ بی بادبانش

ابر بهار

در پنجۀ داغ، قد کمانی شده است

نامی که به صبر، جاودانی شده است

 

چشمش که به آب می‌خورد، می‌بارد

چون ابر بهار ناگهانی شده است

تصویر پیمبر

ای باغچه‌ها که یاس پرپر دارید

هفتاد و دو پروانۀ بی‌سر دارید

 

تصویر پیمبر به زمین افتاده ا­ست

این عکس هزار تکّه را بردارید

بهار گمشده

تمام پنجره‌ها دیده‌اند خواب تو را

چشیده‌اند شبی طعم آفتاب تو را

 

تو سرزمین هزاران بهار معتکفی

زمین نمی‌برد از یاد، انقلاب تو را

 

صدای قل‌قل غیرت میان‌رود رگت

کشانده تا عطش خاک، پیچ‌وتاب تو را

 

روایت عشق

یک سال و نیم از ماجرای کربلا گفتی

هر بار جان آمد به لب‌­های تو تا گفتی

 

در عهد اسماعیل، خنجرها نبریدند

اما تو از «ذبحٍ عظیم» نینوا گفتی

 

از میخکوبِ استخوان‌ها روی ریگ داغ

از نعل‌­های خون­چکانِ اسب‌­ها گفتی

اصل پنجم ایمان

ساحل خیالت را پرسه می‌زند قویی

مانده مات دریاچه، ماه یا پری خویی؟

 

ای عصاره باران، اصل پنجم ایمان

قبله هر طرف باشد مثل کعبه آن سویی

 

جبرئیل و میکائیل مژده بر رجب دادند

در تگرگ و یخبندان با بهار می‌رویی

فهم کربلا

گره خورده است قلب آسمان بر تار گیسویت

معین می‌شود تکلیف محشر، با ترازویت

 

نفس‌هایت معطر کرد دنیای نجابت را

شبی که شیشۀ عمر زمین پر می­‌شد از بویت

 

خدا می‌خواست در زیباترین نقاشی خلقت

به تصویر آورد قدیسه‌­ها را با قلم مویت

کوتاه سروده
بی‌قراری درها

یادآوری بی‌قراری درها بود

بی‌تاب‌ترین همسفر سَرها بود

دیدند زنی دست به پهلو آمد

پهلوی تنی که زیر خنجرها بود

از کربلا تا طوس

تنها تو می‌­فهمی غمِ غربت چشیدن را

وادی به وادی بر زمین، دامن کشیدن را

 

حتماً دلت بهتر خبر دارد دمِ رفتن

با چشم‌­های خیره حالِ دل بریدن را

 

گفتند: خاکِ طوس بوی کربلا دارد

یاد تو آوردند فصلِ سیب چیدن را

قصۀ آتش به جانی‌ها

می‌­آید کاروان از شام، مثل قد کمانی­‌ها

نشان آورده دنبال خودش از بی‌­نشانی‌­ها

 

کجایی مادر مهتاب؟! امِ بی بنینی که ـ

به روی سینه‌­ات مانده ا­ست رد آسمانی­‌ها

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×