کرب و بلا: کاروان امام حسین (ع) بعد از طی سفری بیست و چهار روزه و توقف در بیست و دو منزل به آخرین منزلگاه رسیدند. بامداد دوم محرم الحرام سال 61 هجری، حسین (ع) در میانه راه از اسب فرود آمد و نماز صبح خواند و به سرعت سوار بر مرکب شد و همراه با اصحاب خود به راه افتاد.

امام هرچه می‌خواست اصحاب را پراکنده سازد، حر مانع می‌شد و هرچه حر تلاش می‌کرد آنها را به سمت کوفه ببرد، امتناع می‌کردند تا اینکه بالاخره از محاذی کوفه گذشتند و به سمت شمال این منطقه حرکت کردند تا اینکه به نینوا رسیدند.

 

به موازات فرود حسین بن علی (ع) و کاروانیان، ناگهان سواری مسلح و کمان بر دوش از کوفه ‌آمد. همه ایستاده بودند و او را می‌نگریستند.1 وقتی رسید، بر حر و همراهان او سلام کرد و بر حسین (ع) و اصحاب سلام نکرد. نامه‌ای از جانب «عبیداله بن زیاد» به دست حر داد با این مضمون که «همان هنگام که نامه من به تو رسید و رسول من نزد تو آمد، حسین را نگاه دار و بر او تنگ بگیر و او را فرود میاور مگر در بیابان بی سنگر و پناه و بی آب و به فرستاده خود امر کرده‌ام از تو جدا نشود تا خبر انجام فرمان من را بیاورد.2

حر چون نامه را خواند، رو به اصحاب حسین (ع) گفت: «این نامه عبیدالله است، مرا امر کرده است که شما را از حرکت باز دارم و این سوار هم رسول اوست و از من جدا نشود تا فرمان ابن زیاد را درباره شما به انجام برسانم.3

البته در روایتی دیگر چنین نقل شده است که حر نامه را به امام حسین (ع) تقدیم کرد و حضرت آن را خواند. حر تصمیم گرفت تا کاروان امام را در مکان بی آب و آبادی که عبیدالله گفته بود، فرود آورد.

حسین (ع) به او فرمود: آیا ما را به بازگشتن از این راه، فرمان نمی‌دهی؟ گفت: می‌خواهم چنین کنم، اما نامه امیر رسیده و من مأمورم بر شما سخت بگیرم و جاسوسی بر من گماشته است.

 

جناب «زُهیر بن قین» پیشنهاد جنگ به امام داد، ایشان فرمود: من هرگز جنگ با آنان را آغاز نخواهم کرد.» زهیر عرض کرد: ما را به آبادی که بر ساحل فرات است، ببر. چشمان ابی‌عبدالله (ع) پر از اشک شد و آن‌گاه فرمود: خداوندا! پناه می‌برم به تو از سختی و بلا». سپاهیان حر، یاران حسین را از هر حرکتی باز می‌داشتند و راه بر ایشان می‌گرفتند تا این که روز بالا آمد و امام رحل اقامت افکند.

 

سپس فرمود: ام سلمه برایم حکایت کرد که جبرئیل نزد رسول خدا بود و تو با من بودی. پس گریستی و رسول خدا فرمود: فرزندم را به من بده. تو را بر زمین گذاشتم و پیامبر تو را برگرفت و در دامن خود نشاند. جبرئیل گفت: دوستش داری؟ فرمود: آری. گفت: امت تو، او را خواهند کشت! سپس گفت: آیا می‌خواهی خاکی را که در آن کشته می‌شود، به تو نشان دهم؟ فرمود: آری. پس جبرئیل، بال خود را بر سرزمین کربلا گسترد و آن را به پیامبر نشان داد.4

 

در «کشف الغمه» چنین نقل شده است که «کاروان امام فرود آمدند و بارها را انداختند و حر و لشکرش در سویی، ساکن شدند».چون نگاه امام به پیشقراولان لشکر ابن زیاد افتاد، راه به سوی کربلا کج کرد. پس پشت به نیزار قرار گرفت تا جز از یک سو مورد هجوم واقع نشود. آن گاه فرود آمد و خیمه‌های خود را برپا نمود. چهل وپنج سوار و صد پیاده، جمع یاران او را تشکیل می‌دادند.6

امام سپس فرزندان و برادران و خانواده‌اش را گرد آورد. نگاهش را متوجه ایشان کرد و ساعتی گریست و آن‌گاه فرمود: «خداوندا! ما خاندان پیامبر تو هستیم. ما را آشفته و مطرود ساخته‌اند و از حرم جدمان بیرون رانده‌اند و بنی‌امیه بر ما ستم روا داشته‌اند. خداوندا! حق ما را بستان و بر ستمگران پیروزی‌مان بخش».7

 

 

____________________________________________________________________

پی‌نوشت‌ها:

1- ابن نما حلّی، مثیر الاحزان، ص 48.

2- تاریخ طبری، ج 5، ص 408.

3- همان

4- تذکره الخواص، ص 250؛ سید بن طاووس، اللهوف، ص 35.

5- اللهوف، ص 35.

6- تاریخ طبری، ج 5، ص 389.

7- بازخوانی مقتل حسین بن علی  (ع)، ص 221