شعرا و ادبا می‌دانند که انتخاب ردیف‌های اسمی برای سرودن شعر، آسان نیست و سختی‌های خاص خودش را دارد ولی با این همه کم و بیش مورد استقبال است چرا که طبع‌آزمایی شاعران را بهتر به منصه ظهور می‌گذارد.

در ادبیات فارسی، شعر با ردیف «دست» کم و بیش موجود است و البته نه همگی در یک وزن شعری یا نه همگی در یک موضوع و با یک ممدوح، اما این نوشته به معرفی چهار قصیده یا قصیده‌واره ولایی و عاشورایی می‌پردازد که همگی مرتبط با قمر بنی‌هاشم علیه‌السلام هستند البته با وجوه اشتراک و افتراق.

هر چهار شعر در وزن عروضی «مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن» و همه، چنان‌که گفته شد مردف به «دست» و با قوافی «ـَر» ولی از لحاظ زبان شعری تفاوت‌هایی دارند که به زبان شاعر هر یک برمی‌گردد.

ابوالفضل زرویی نصرآباد، علی‌رضا قزوه، علی انسانی و مهدی آصفی، چهار شاعر معاصرند که هر یک در این «زمین» و در این «زمینه»، خلق اثر داشته‌اند و به گمان که تاریخ سرایش اینان به همین ترتیب است که نامشان پی در پی آمد.

یادآور شویم که قزوه در شعرش بیتی از نصرآباد و آصفی در شعرش دو بیتی از انسانی را تضمین کرده‌اند.

مختصری از زندگی هر یک از این چهار شاعر:

  • ابوالفضل زرویی نصرآباد: شاعر طنزپرداز (زاده 15 اردیبهشت 1348 در تهران).
  • علی‌رضا قزوه: شاعر معاصر (زاده بهمن 1342 در گرمسار).
  • علی انسانی: شاعر و ذاکر معاصر (زاده 15 خرداد 1326 در کاشان).
  • مهدی آصفی: ذاکر، شاعر و مصحح معاصر (زاده 12 شهریور 1323 در تهران).

 

ابوالفضل زرویی نصرآباد:

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر، دست؟

قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر، دست؟

حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر، دست

چو دست بُرد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن‌که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر، دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کمتر دست

صنوبری تو و سروی، به دستْ حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست

چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد
به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مَشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدنِ دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت؟
وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر، دست!

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر، دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست
***
به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار
ز پیک یار چه سر باز می‌زنی هر دست؟

به دوست هر چه دهد، اهل دل نگیرد باز
حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست

 

علی‌رضا قزوه:

محرم آمده از شهر غم، علم در دست
برای سینه زدن، تکیه شد سراسر دست

محرم آمد و خمخانه‌ ازل وا شد
وضو ز باده گرفتم، زدم به ساغر دست

 

حسین آمده با ذوالفقار گریانش
که: هان حسینم و تنهاترین علم بر دست

حسین آمده تا شرح شقشقیه کند
حسین آمده با خطبه پدر در دست

«چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار مگر برده است حیدر، دست»[1]

چو ذوالفقار علی چرخ می‌زند، بی‌‌تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر دست؟

ز خیمه‌‌گاه می‌‌آید چو گردباد عطش
حسین را بنگر پاره جگر در دست!

چه روز بود که دیدیم ما به کرب ‌و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر، دست!

بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر، دست
 

نشسته‌ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه‌ای که برد شمر، سوی خنجر، دست

به خویش می‌نگرم با دو چشم خون‌آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور، دست

به رود علقمه بنگر که می‌زند بر سر
به دست‌گیری‌مان موج شد سراسر دست!

نمی‌توانم بر روی عشق، بندم چشم
نمی‌توانم بردارم از برادر، دست

تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش
ز هر دو دست، برادر! بشوی دیگر، دست

به پای دست تو سر می‌دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!

به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست

تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی‌رسید وگرنه به آن صنوبر، دست

قنوت، پر زدن دست‌های مشتاق است
به احترام ابوالفضل می‌کشد، پر، دست!

مگر تو دست بگیری که دستگیر تویی
به آستان شفاعت نمی‌رسد هر دست!

اگر چه پیش قدت شد قصیده‌ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست

حدیث دست تو را هیچ‌کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر، دست!

 

علی انسانی:

به یاد دست قلم تا برم به دفتر، دست[2]

به عرض عشق و ارادت شوم قلم در دست

 

به طبع گفتم از این دست دست‌ها بنویس

که دست بهتر از این دست، حق نیاورده است

 

زنم درون دواتم قلم به نیت غسل

که با طهارت گویم از آن مطهر، دست

 

ببین ظهور یدالله فوق ایدیهم

که حیدر است به حق، دست و او به حیدر، دست

 

هر آن‌که روبه‌روی او گرفت تیغ به کف

ز دست داد سر و ریخت خاک بر سر، دست

 

بریده دست امان‌نامه‌آوران عباس

به پای دادن جان داده با برادر، دست

 

چه غم که زخم ببارد، احد شود تکرار؟

که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست

 

به یاد چهره بی‌رنگ یاس تشنه باغ

میان آب شدش قابِ عکسِ اصغر، دست

 

رسیده بود مگر هُرم تشنگی به فرات؟

که دید آب چو آتش شده است و مجمر، دست

 

عبث نبود لب خشک، تر نکرد از آب

نخورد آب که یابد به حوض کوثر، دست

 

نوشت: عشق، فتوت، عطش، ادب، ایثار

قلم به دست، علم بود و گشت دفتر، دست

 

ببین به غیرت و همت، وفا، علمداری

که دست شد قلم از تن ولی علم بر دست

 

چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت

که یک حرم، پی یک مشک بود یک‌سر دست

 

به راستی که نیاورده خم به ابرویش

هر آنچه تیغ فزون گشته و فزون‌تر دست

 

ز جام عشق چنان گشت و سر ز پا نشناخت

که بهر دست‌فشانی نداشت دیگر دست

 

«چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست»[3]

نه مشک دارد آب و نه آب‌آور، دست

 

عمود آمد و بی‌دست رفت سر به سجود

نبود ورنه به سر می‌گذاشت مادر، دست

 

علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک

چه نقشْ اول‌دست و چه بردْ آخردست!

 

چه غم که بار گناهان به دوش، سنگین است؟

که فاطمه برد از او به روز محشر، دست

 

بیار مشکل خود را مگو که بی‌دست است

که دست او شده مشکل‌گشاتر از هر دست

 

گرفته دست تو را ـ شاعر! ـ آن دو دست، بگو

که «شعر دست» به یک‌دستی تو آورده است؟

 

به یاد ام‌بنین تا توانی از این پس

بگو، بساز و بسوز و بخوان مکرر، دست

 

مهدی آصفی:

به مدح دست خدا، لطف حق دهد گر دست[4]

قلم به دست بگیرم؛ برم به دفتر، دست

 

علی که نیست خدا را به غیر او دستی

قلم به وجد درآید به مدح او در دست

 

مدیح شیر خدا نیست کار دست و زبان

مگر به زمزم شویی زبان، به کوثر، دست

 

ز کعبه کرد طلوع و غروب در محراب

چنین طلوع و غروبی نداده دیگر دست

 

به یک اشاره ز هم پاره کرد بند قماط

به عهد کودکی او را چو بست مادر، دست

 

زهی شرف که یدالله پای خویش نهاد

به شانه‌ای که نهاده خدای اکبر، دست

 

برای عقد اخوت به روز عید غدیر

نهاد ختم رسولان به دست حیدر، دست

 

بوَد گواه، یدالله فوق ایدیهم

علی است دست خداوند و برتر از هر دست

 

تمام عالم هستی شدند یک‌سر چشم

دمی که برد علی سوی باب خیبر، دست

 

ز لافتی و ز الا علی نمایان شد

دلیل این‌که به عالم، فقط علی مرد است

 

به روز داوری‌اش نیست غم ز فرط گناه

کسی که داده به بیعت به دست داور، دست

 

ز یُمن مدح علی روز و شب، مه و خورشید

یکی زند به لبم بوسه و یکی بر دست

 

الا که دست خدایی و یار مظلومان!

یکی به یاری فرزند خود برآور دست

 

ز پا فتاده ببین سرو قامت عباس

میان لجه خون باشدش شناور، دست

 

شکست پشت حسین از شهادت عباس

گرفت بر کمر از فُرقت برادر، دست

 

دو بیت ناب ز «انسانی»‌ام به یاد آمد

که در فضایل سقای عشق آورده است:

 

«علی به مهد زدش بوسه و به خاک، حسین

چه قُرب داشت در اول! چه عزت آخردست!

 

نوشت عشق، فتوت، عطش، ادب، ایثار

علم به کف قلمش بود و ساخت دفتر، دست»[5]

 

به «آصفی» ز ره لطف و مرحمت نظری

که هست دیده امید او تو را بر دست

 

من این قصیده سرودم به مدح تو شاید

بگیری از من افتاده روز محشر، دست

 

برای مشاهده مجموعه اشعار علی انسانی در سایت کرب‌وبلا اینجا، مجموعه اشعار علی‌رضا قزوه اینجا، مجموعه اشعار ابوالفضل زرویی نصرآباد اینجا و مجموعه اشعار مهدی آصفی اینجا را کلیک کنید. همچنین می‌توانید برای مشاهده بیش از 6500 شعر عاشورایی از بیش از 1100 شاعر به بخش اشعار سایت کرب‌وبلا مراجعه کنید.


[1]. این بیت از ابوالفضل زرویی نصرآباد است.

[2]. گلاب و گل، ص 174 ـ 175.

[3]. این مصراع از حافظ شیرازی است.

[4]. سفینه آصفی، ص 34 ـ 37.

[5]. همان‌طور که در شعر هم اشاره شده، این دو بیت از انسانی است که کامل قصیده وی ملاحظه شد.