حقیقتش ماجرا برمیگردد به بیش از هزار سال پیش، در کوچه پس کوچههای قرن،
نشانی دقیقش را بخواهی، گمانم مدینه بود، انتهای یک کوچه باریک که اهل مدینه به آن بنیهاشم میگفتند، ته کوچه یک خانه... .
اگر پیدا نکردی افق نگاه حسین (ع) را بالای نی که بگیری به همانجا میرسی. اصلاً چشمانت را هم که ببندی بوی دود همهجا را گرفته است.
حالا کمکم نزدیک میشوی، هرم آتش سینهات را میسوزاند و حرارتش صورتت را سرخ میکند. این تازه اول ماجراست. قصه از همینجا شروع میشود؛ هرچه هست پشت این در است.
قتلگاه همان خانه است و کربلا انتهای همان کوچه.
حرامیان از همینجا آتش زدن را یاد گرفتند و از همین جا کتک زدن را، اولین گوشوارهها در همین کوچههای نحس به زمین افتاد و اولین شش ماهه پشت همین در پرپر شد.
حالا سیاهی دود را که بگیری، کمی جلوتر از پیچ و خم سالها و ماهها که بگذری به یک صحرا میرسی و یک گودال که همهچیز و همهکس در آن تمام میشود.
تاریخ تکرار میشود، گوشواره، سوختن اما این بار دختر سهساله و خیمهها هستند که قربانیان این حوادث میشوند. بیخود نیست زینب (س)، حسین (ع) را غارتشده روز دوشنبه میداند.[1]
تاریخ در گودال قتلگاه میایستد و زمان در علقمه زمین میخورد و محبت با مسمار پارهپاره میگردد.
حقیقتش ماجرا به آینده برمیگردد؛ در کوچه پس کوچههای قرن، در پیچ و تاب تاریخ نشانی دقیقش را بخواهی من آنقدر لایق نبودم که بدانم اما اگر پیدا نکردی کافی است به نالههای پشت در خوب گوش دهی، مادری پسرش را صدا میزند.[2]
زیبا بود
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
عای بود بسیار زیبا
فوق العاده بود...
بسیار سپاس گزلرم
واقعا خیلی عالی بود
فوق العاده بود....ماجرا به اینده بر میگردد......