بر اساس منابع و کتب تاریخی نام چند فرزند از فرزندان جناب مسلم بن عقیل (ع) در زمره شهدای واقعه کربلا ثبت شده است. .[1] دو تن از فرزندان مسلم به نام‌های «عبدالله» فرزند «رقیه کبری» دختر حضرت علی (ع)[2] و «محمد» فرزند یکی از کنیزان امام علی (ع) در جریان واقعه کربلا به شهادت رسیدند.[3] امادو تن دیگر از پسران جناب مسلم به نام‌های «محمد» و «ابراهیم» که به دلیل سن کم، امکان همراهی با دیگر اصحاب امام و نبرد را نداشتند، به اسارت درآمدند.

 

داستان اسارت و شهادت طفلان مسلم بن عقیل در تاریخ و روایات به گونه‌های مختلفی نقل شده است، طبق نقل معتبراز «شیخ صدوق» (متوفای 381 ق) پس از واقعه عاشورا و به شهادت رسیدن حسین بن على (ع) و اصحاب ایشان، از جمع بازماندگان کاروان دو نوجوان کم‌ سن و سال توسط سپاه «عبیداله بن زیاد» به اسارت درآمدند و نزد وی فرستاده شدند. عبیداله یکی از زندانبان‌هایش را فرا خواند و گفت: «این دو نوجوان را نزد خود نگاه دار، به آن‌ها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آن‌ها سخت بگیر»

دو نوجوان، روز را روزه می‌گرفتند و هنگام شب، دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن برایشان می‌آوردند. حبس دو نوجوان نزدیک به یک سال بعد از حادثه عاشورا به طول انجامید. یکی از فرزندان مسلم که از این اوضاع به شدت در رنج و سختی بود، به دیگرى گفت: «اى برادر! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن‌هایمان، فرسوده شود. پس هر گاه پیرمرد آمد، جایگاه‌مان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد (ص) بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی‌مان بیفزاید.»

شب هنگام پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن، به سوى آن‌ها آمد.یکی از دو نوجوان اسیر خطاب به پیرمرد گفت: «اى پیرمرد! آیا محمّد (ص) را می‌شناسى؟» پیرمرد گفت: «چگونه محمّد را نشناسم، در حالى که او پیامبر من است؟!»

گفت: «آیا جعفر بن ابی‌طالب را می‌شناسى؟» گفت: «چگونه جعفر را نشناسم، در حالى که خدا، دو بال برایش رویانده است تا با آن‌ها همراه فرشتگان، به هر جا که می‌خواهد، بپرد؟!»

گفت: «آیا على بن ابی‌طالب را می‌شناسى؟» گفت: «چگونه على را نشناسم که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟!» سپس ادامه داد: «اى پیر! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم. ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی‌طالب هستیم که در دست تو اسیریم. غذاى گوارا می‌خواهیم و به ما نمی‌خورانى و آب خُنَک می‌خواهیم و به ما نمی‌نوشانى و زندانمان را بر ما تنگ گرفته‌اى.»  پیرمرد، بر پاهاى آن دو افتاد و آن‌ها را بوسید و می‌گفت: «جانم فداى جان‌هایتان! صورتم، سپر صورت‌هاى شما، اى خاندان پیامبر مصطفى! این، درِ زندان است که پیشِ روى شما باز است. از هر راهى که می‌خواهید، بروید.»

هنگام شب، پیرمرد، دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن برایشان آورد و راه را نشان‌شان داد و به آن دو گفت: «اى محبوبان من! شب، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خداى در کارتان گشایشى و برایتان، راه بیرونْ آمدنى قرار دهد.» آن دو نوجوان، چنین کردند.

هنگامى که شب فرا رسید، به پیرزنى بر درِ خانه‌اى رسیدند. به او گفتند: «اى پیر! ما دو نوجوانِ کم سالِ غریبِ نورسیده و ناآگاه از راهیم و این شب، ما را فرا گرفته است. امشب را از ما پذیرایى کن که چون صبح شود، به راه می‌افتیم.» 

پیرزن به آن دو گفت: «شما که هستید ـ اى محبوبان من ـ که من، همه بوییدنی‌ها را بوییده‌ام؛ امّا بویى خوش‌تر از بوى شما نبوییده‌ام.» آن دو گفتند: «اى پیرزن! ما از خاندان پیامبرت محمّد (ص) هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از قتل گریخته‌ایم.» 

پیرزن گفت: «اى محبوبان من! من، داماد تبهکارى دارم که در حادثه کربلا با عبیداله بن زیاد بوده است. می‌ترسم که در این‌جا به شما دست یابد و شما را بکُشد.» آن دو گفتند: «ما شب را می‌مانیم و صبح، راه می‌افتیم.»

پیرزن گفت: «به زودى برایتان غذا می‌آورم.» سپس برایشان خوراکى آورد و خوردند و نوشیدند. چون به بستر رفتند، برادر کوچک‌تر به بزرگ‌تر گفت: «اى برادر من! ما امیدواریم که امشبمان را ایمن، سپرى کنیم. بیا تا پیش از آن‌که مرگ، میان ما جدایى بیندازد، با هم معانقه کنیم و من، تو را ببویم و تو، مرا ببویى.» دو نوجوان، چنین کردند و دست در گردن هم انداختند و خوابیدند. 

پاسى از شب گذشته، داماد تبهکار پیرزن آمد و درِ خانه را آرام کوبید. پیرزن گفت: «کیست؟» گفت: «منم، فلانى.» گفت: «چه چیزى تو را این ساعتِ نابه هنگام، به خانه کشانده است؟» گفت: «واى بر تو! در را باز کن، پیش از آن‌که عقلم بپرد و جگرم در سینه‌ام پاره پاره شود که بلایى سخت بر من، فرود آمده است.»

پیرزن گفت: «واى بر تو! چه چیزى بر تو فرود آمده است؟» گفت: «دو نوجوان کم‌سن، از لشکر عبیداله بن زیاد گریخته‌اند و امیر، در لشکرگاهش ندا داده که هر کس سرِ یکى از آن‌ها را بیاورد، هزار درهم و کسى که هر دو سر را بیاورد، دو هزار درهم خواهد داشت و من به خود زحمت داده و رنج برده‌ام؛ امّا چیزى به دستم نیامده است.» پیرزن گفت: «اى داماد من! بترس از این‌که روز قیامت، محمّد (ص) طرف دعواى تو باشد.» مرد گفت: «واى بر تو! دنیا چیزى است که باید برایش حرص ورزید.» پیرزن گفت: «با دنیایى که آخرت ندارد، چه می‌خواهى بکنى؟» گفت: «می‌بینم که از آن دو، حمایت می‌کنى. گویى از آنچه امیر می‌خواهد، چیزى نزد توست! برخیز که امیر، تو را فرا می‌خواند.» پیرزن گفت: «امیر، با من که پیرزنى در این بیابان هستم، چه کار دارد؟» مرد گفت: «من در جستجو هستم. در را باز کن تا اندکى بیاسایم و استراحت کنم. چون صبح شد، دوباره، از هر راهى به جستجویشان برمی‌خیزم.» پیرزن، در را براى او گشود و خوراکى و نوشیدنى برایش آورد و او خورد و نوشید.

 

پاسى از شب گذشته، مرد از حضور دو فرزند مسلم در خانه با خبر شد سراغ انها رفت و پرسید: «شما کیستید؟» گفتند: «اى شیخ! اگر ما به تو راست بگوییم، در امان خواهیم بود؟» گفت: «آرى» محمد و ابراهیم رو به مرد کرده وگفتند: «اى شیخ! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم که از زندان ابن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم.»

داماد پیرزن به آن‌ها گفت: «از مرگ، گریخته‌اید و به مرگ در آمده‌اید! ستایش، خدایى را که مرا بر شما چیره کرد.» سپس به سوى هر دو پسر رفت و آن‌ها را در بند کرد و هر دو پسر، شب را کتف بسته خوابیدند. هنگامى که صبح بر آمد، مرد، غلام سیاهش به نام «فُلَیح» را فرا خواند و گفت: «این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سرهایشان را برایم بیاور تا آن‌ها را نزد عبیداله بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمى را بگیرم.» غلام، شمشیر را برداشت و جلوى دو نوجوان، روان شد. هنوز دور نشده بود که یکى از دو نوجوان گفت: «اى غلام سیاه! چه قدر سیاهىِ تو به سیاهىِ بلال، اذان گوى پیامبر خدا، می‌ماند!»

غلام گفت: «مولایم فرمان کشتن شما را به من داده است. شما کیستید؟» آن دو گفتند: «اى سیاه! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم و از زندان عبید اللّه بن زیاد، از مرگ گریخته‌ایم. این پیرزنِ شما، از ما پذیرایى کرد، در حالى که مولایت، آهنگ کشتن ما را دارد.» غلام سیاه، بر پاهاى آن دو افتاد و آن‌ها را می‌بوسید و می‌گفت: «جانم فداى جان‌هایتان و صورتم، سپرِ صورت‌هایتان! اى خاندان پیامبر برگزیده خدا! به خدا سوگند، روز قیامت، محمّد (ص) طرف دعواى من نخواهد بود.» سپس دوید و شمشیر را از دستش به گوشه‌اى پرتاب کرد و خود را در فرات انداخت و به سوى دیگر رود رفت. مولایش بر او بانگ زد: «اى غلام! مرا نافرمانى می‌کنى؟» گفت: «اى مولاى من! آن‌گاه از تو اطاعت می‌کردم که خدا را نافرمانى نکنى؛ امّا چون خدا را نافرمانى کردى، من از تو در دنیا و آخرت بیزارم.»

مرد، پسرش را فرا خواند و گفت: «پسر عزیزم! من حرام و حلال دنیا را براى تو گرد آورده‌ام و بر دنیا باید حرص ورزید. این دو نوجوان را بگیر و به کناره فرات ببر و گردنشان را بزن و سر هر دو را برایم بیاور تا براى عبید اللّه بن زیاد ببرم و جایزه دو هزار درهمى را بگیرم.» پسر، شمشیر را گرفت و پیشاپیشِ دو نوجوان، به راه افتاد. هنوز دور نشده بود که یکى از دو نوجوان گفت: «اى جوان! از آتش دوزخ بر جوانی‌ات می‌ترسم.»

جوان گفت: «اى محبوبان من! شما کیستید؟» گفتند: «ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم، ولى پدرت آهنگ کشتن ما را دارد.» جوان بر پاهاى آن دو افتاد و آن‌ها را می‌بوسید و همان سخن غلام سیاه را به آن‌ها می‌گفت. سپس شمشیر را به کنارى افکند و خود را به فرات زد و از آن گذشت. پدرش بر او بانگ زد: «اى پسر! مرا نافرمانى می‌کنى؟» پسر گفت: «اگر خدا را اطاعت کرده، تو را نافرمانى کنم، دوست‌تر می‌دارم تا آن‌که خدا را نافرمانى و از تو اطاعت کنم.»

او پس از شنیدن این سخنان گفت: «کشتن شما را کسى جز خودم به عهده نمی‌گیرد.» آن‌گاه، شمشیر را گرفت و جلوى آن‌ها رفت. وقتی به کنار فرات رسید، شمشیر را از نیام بر کشید. هنگامى که نوجوانان به شمشیرِ برکشیده نگریستند، چشمانشان، پُر از اشک شد و به او گفتند: «ما را به بازار ببر و از فروش ما بهره خود را ببر و نخواه که محمّد (ص) فرداى قیامت طرفِ دعواى تو باشد.» گفت: «نه؛ بلکه شما را می‌کشم و سرهایتان را براى ابن زیاد می‌برم و جایزه دو هزار درهمى را می‌گیرم.»

آن دو گفتند: «آیا خویشاوندى ما را با پیامبر خدا پاس نمی‌دارى؟» گفت: «شما با پیامبر خدا خویشاوندی ندارید.» آن دو گفتند: «ما را نزد عبیداله ببر تا خود درباره ما حکم کند.» گفت: «به این، هیچ راهى نیست، جز آن‌که من با ریختن خونتان، به او نزدیکى بجویم.» آن دو گفتند: «آیا بر کم‌سالى ما رحم نمی‌کنى؟» گفت: «خداوند، هیچ رحمى بر شما در دل من، ننهاده است.» آن دو گفتند: «اگر هیچ چاره‌اى نیست، ما را واگذار تا چند رکعت نماز بخوانیم.» گفت: «اگر نماز، برایتان سودى دارد، هر چه قدر می‌خواهید، نماز بخوانید.» آن دو نوجوان، چهار رکعت نماز خواندند و سرهایشان را به سوى آسمان، بلند کردند و ندا دادند: «اى زنده و اى بردبار! اى حاکم‌ترینِ حاکمان! میان ما و او، به حق حکم کن.» 

مرد جنایتکار به سوى برادر بزرگ‌تر رفت و گردنش را زد و سرش را برداشت و در توبره‌اش نهاد. پسر کوچک‌تر پیش آمد و در خون برادرش غلت زد و می‌گفت: «تا آن‌که پیامبر خدا (ص) را در حالى دیدار کنم که با خون برادرم، خضاب کرده باشم.» آن قاتل گفت: «ناراحت نباش که به زودى، تو را به برادرت ملحق می‌کنم.» سپس برخاست و گردن برادرِ کوچک‌تر را زد و سرش را برداشت و در توبره گذاشت و پیکرهایشان را در حالى که هنوز از آن‌ها خون می‌چکید، در آب رود انداخت و آن دو سر را براى عبید اللّه بن زیاد بُرد.

 

ابن زیاد، بر تختش نشسته بود و چوب دستی‌اى از خیزران به دست داشت. مرد، دو سر را پیشِ رویش نهاد. هنگامى که به آن دو نگریست، برخاست و سپس نشست. سپس برخاست و دوباره نشست. سه بار، چنین کرد... آن‌گاه او آنچه اتفاق افتاده بود را برای ابن زیاد بیان کرد. عبید اله بن زیاد گفت: «حاکم‌ترینِ حاکمان، میان شما حکم کرد. چه کسى از عهده این تبهکار برمی‌آید؟» مردى از اطرافیان پذیرفت و ندا داد و گفت: «من، برمی‌آیم.» ابن زیاد گفت: «او را به همان‌جایی که این دو نوجوان را کشته است، ببر و گردنش را بزن و نگذار که خونش با خون آن‌ها درآمیزد. سرش را زود جدا کن و بیاور.» آن مرد، چنین کرد و سرش را آورد و بر نیزه‌اى نصب کرد. کودکان، آن را با کلوخ و سنگ می‌زدند و می‌گفتند: «این، قاتل ذریّه پیامبر خدا است.»[4]

 

دو فرزند نوجوان جناب مسلم ماه‌ها بعد از واقعه کربلا به قافله شهدای عاشورا پیوستند. مزار این دو شهید مظلوم درغرب شهر «مُسَیب» کنار شط فرات، در چهار فرسخی کربلا واقع شده است.