شریعۀ فرات، پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر.

سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیک‌تر می‌شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب.

لبخند، لب‌های ترک خورده­اش را به خون می‌نشاند.

اسب در زیر پایش، به عقابی می‌ماند که مماس با زمین پرواز می‌کند.

آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب، بیرون کشد، سرانگشتانش، خراش بر چهره زمین می‌اندازد.

«وقتی که تو بر اسب سوار می‌شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان»

چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قاب گرفته است.

«ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می‌کاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می‌زداید و با ظهورش روشنایی روز را کمرنگ می‌کند؟!»

چیزی به آب نمانده است. برق آب در چشمان اسب و سوار می‌درخشد.

هوای مرطوب در شامۀ تفتیده اسب می‌پیچد و به او جان و توان تازه می‌بخشد.

سوار د‌می‌به عقب برمی­گردد و کشته­های خویش را مرور می­کند.

همه این جنازه­‌ها که اکنون در سایه­سار نخل‌ها خفته­اند، تا لحظاتی پیش ایستاده­اند و سدی شکست­ناپذیر می­نموده­اند.

فقط چهارهزار نفر، مأمور نگهبانی از شریعه بوده­اند با اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان و خود و سپر و زره و عمود.

فرماندۀ سپاه دشمن گفته است که اگر اینان به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از شما را زنده نمی­گذارند.

باور دشمن بر این بوده است که نه از آب، که از حیات خویش نگهبانی ‌می‌کند.

اکنون همه آن چهار هزار، یا کشته اویند یا گریخته از هجوم خشم او.

اما ‌آنها ‌ که گریخته­اند بازخواهند گشت. یاران خویش را به کمک خواهند خواست و بازخواهند گشت. حتی پیاده­‌ها بر این اسب­های سرگشته و بی­صاحب خواهند نشست و هجوم و محاصره را از سر خواهند گرفت.

اکنون این صدای نرم تلاقی  پاهای اسب با زمین مرطوب.

و اینک این صدای پای اسب و آب.

و اینک این آب. این مشک خالی و آب این سوار تشنه لب و آب.

اما کیست این سردار که از میان چهار هزار سوار نیزه‌دار عبور کرده است و خود را به آب رسانده است بی‌آنکه آب در دلش تکان بخورد؟!

این، عباس علی است. عباس، فرزند علی بن ابیطالب.

«تو را برای همین روز ‌می‌خواستم عباس! ناز بازوان تو! حالا بدان که چرا در ابتدای ورودت به این جهان، بر دست‌ها و بازوان تو بوسه ‌می‌زدم و سرانگشتانت را به آب دیده ‌می‌شستم.

باغبان اگر در آینه نهال، شاخسار سر به آسمان کشیده درخت را نبیند که باغبان نیست.»

در صفین، نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله کمان جبهه دوست ر‌ها شد و خود را به عرصه نبرد رساند.

جز علی، هیچکس، نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمی­دانست که این نوجوانِ نقاب بر چهره کیست.

آنان که از چشم، سن و سال را می­سنجیدند، گفتند که بین دوازده تا چهارده سال.

آنان که از هیکل و جثه، پی به سن و سال می­بردند، گفتند که حدود هفده سال.

آنان که از چستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس می­زدند، گفتند: قریب بیست سال.

آن نوجوان نقاب زده که همه را به‌اش تباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه­کار، به دور میدان چرخ می­خورد و مبارز می­طلبید.

چستی و چالاکی نوجوان، حکمی  ‌می­کرد و شهامت و صلابتش، حکمی ‌دیگر.

چرخش تند و تیز شمشیر در دست‌هایش حکمی ‌داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی ‌دیگر.

و این بود که هیچکس از جبهۀ مخالف، پا پیش نمی­گذاشت.

معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.

ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار می­دانند، دون شأن من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. امّا یکی از پسران هفتگانه­ام را می­فرستم تا سرش را برایت بیاورد.

جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست. دومین فرزند را به خونخواهی اوّلی فرستاد. دو‌می‌نیز بی­آنکه مجال جنگیدن پیدا کند، جنازه­اش در کنار جنازه برادر قرار گرفت.

و جوان سوم و چهارم و پنجم ...

در جبهه دوست، لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی اوجی می­گرفت و در جبهۀ دشمن، سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگین­تر می­شد.

و وقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز، وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.

و این آنچنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آورد که به معاویه گفت: تکه تکه­اش می­کنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ می­نشانم.

و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند.

دست سوار امّا انگار تازه، گرم شده بود. چون شیری که روباه را به بازی می­گیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچکس نفهمید چه آنی، سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.

وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست آنچنانکه هر چه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچکس به میدان نیامد. و آنچنانکه حتی هیچکس جرأت جمع کردن جنازه­های آل ابوشعثا را به خود راه نداد.

و نوجوان، فاتح و شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت. و آن زمان که علی، او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره­اش برداشت تا عرق از پیشانی­اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این، عباس علی است، ماه بنی‌هاشم که هنوز پا به سیزده سال نگذاشته است و هنوز مو بر چهره­اش نروییده است.

این، عباس علی است. خسته، گرسنه، تشنه، داغدیده و مصیبت زده.

داغ­هایی که هرکدام به تنهایی برای از پا در آوردن مردی کافیست؛

داغ سه برادر، داغ یک فرزند، داغ چندین برادرزاده و خواهرزاده و داغ چند ده عزیز همدل و همراه.

نه خستگی، نه تشنگی، نه گرسنگی، نه اینهمه داغ، هیچکدام تاب از کف عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، امّا دیدن تشنگی حسین و بچه‌های حسین، طاقتش را سوزانده و او را راهی شریعه کرده است.

و اکنون این اوست و آبی که تا زانوان او و شکم اسب، بالا آمده.

اکنون این اوست و آب و مشک خالی و بچه‌های حسین.

اکنون این اوست و لب‌هایی که از تشنگی ترک خورده.

اکنون این اوست و تنی که از تشنگی ناتوان شده.

اکنون این اوست و جگری که از تشنگی تاول زده.

و اکنون این اوست و هجوم لشگر عقل از هزار سو که او را به نوشیدن آب ترغیب می‌کند:

تو علمدار لشگر حسینی، باید استوار بمانی.

تو محافظ بچه‌های حسینی، باید توان در بدن داشته باشی.

تو تکیه‌گاه سپاه حسینی، نباید فرو بریزی.

وقتی به جرعه‌ای آب می‌توان توان هزار باره گرفت، چرا این توان را ـ نه از خودت که ـ از انجام رسالتت دریغ می‌کنی؟

تو یک عمر زیسته‌ای برای همین یک روز و اگر امروز نتوانی بجنگی و از محبوبت دفاع کنی، همه عمرت را به باد داده‌ای.

*

پدر به برادرش عقیل ـ که در علم انساب ورودی به کمال داشت ـ گفت که:

زنی می­خواهد که در رشادت و شهامت و شجاعت نمونه باشد و فرزندانی رشید و دلاور و سلحشور و بی­باک بیاورد.

و عقیل، قبیله بنی‌کلاب  را معرفی کرد و از این قبیله، خانواده بنی‌حزام را و از این خانواده، فاطمۀ رشیده را.

و چه کارهای عجیبی می­کرد این پدر مظهر العجائب!

خودش عالم بماکان و مایکون و ما هو کائن بود، خودش در جایگاهی از خلقت نشسته بود که تقدیر را با سرانگشتانش ـ باذن­الله ـ رقم می­زد.

خودش سرشت و گذشته و آینده همه خلایق را در آینه علم غیب خویش، به وضوح می­دید؛ امّا برادرش را مأمور جستجو در انساب و اقوام و قبایل کرد تا دل عقیل را به انجام این مأموریت خطیر خوش گرداند.

به گمانم بزرگ‌ترین معجزه پدر این بود که در میان مردم، پرده بر علم غیب خویش می­کشید و علیرغم داشتن بال‌های کرامت، با پاهای عادت بر زمین راه می­رفت و علیرغم علم آفرینی­اش، به زبان کودکانه مردم این جهان تکلم می­کرد و علیرغم ‌‌‌اینکهصاحب دکان عالم بود، درست مثل یک مشتری بی­بضاعت، از دکّه خلقت خرید می­کرد.

فلسفه انتخاب مادرم و تولد من و برادرانم، پدید آوردن یاورانی برای حسین بود.

یعنی که من برای حسین و به خاطر حسین آمدم.

برای تو که به‌خاطر حسین آمده­ای، اکنون دفاع از حسین و جنگ در راه حسین، مهمترین مسأله است.

و دفاع از حسین، توان می­طلبد و جنگ در راه حسین رمق می­خواهد.

و آب اکنون برای تو یعنی توان برای دفاع از حسین. و آب برای تو یعنی مقدمه واجب که به اندازه خود واجب، واجب است.

اسب که خنکای آب، رگ و پی­اش را حیات و طراوت بخشیده، در آب پیشتر و پیشتر می­رود تا آنجا که زانوان و ران‌های سوار تماماً در آب قرار می­گیرد و شمشیر آبدیده­اش تا نیمه در آب فرو می­شود.

سوار، دست به قبضه شمشیر می­برد و آن را به سمت جلو می­فشارد تا سر غلاف از آب بیرون بیاید و شمشیر از تسلط آب محفوظ بماند.

*

بیست و پنج سال پیش بود، یا کمی ‌بیشتر.

علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند.

در این حال، پیرمردی بیابانی که محاسنی سپید و چهره­ای آفتاب سوخته امّا نمکین داشت به مسجد درآمد.

با لهجه­ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست:

«علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده­ام به تو هدیه کنم.»

علی خندید؛ ملیح و شیرین، آنچنانکه دندان­های سپیدش نمایان شد.

«دلیل، دلِ توست عزیز دلم! امّا این هدیه ارجمندت را به نشانه می­پذیرم.»

پیرمرد عرب، خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت.

فراوان داشت علی از این عاشقان بی­نام و نشان.

شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثه­ای.

خبر، عباس بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله امّا زیبا، رعنا و بلند بالا. سلام و ادب کرد امّا چشم از شمشیر برنداشت.

علی فرمود: عباس من! دوست نداری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟

عبّاس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود.

«بله، پدر جان! قربان دست و دلتان.»

علی فرمود: بیا جلو نور چشمم!

عبّاس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف­آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد:

«این به ودیعت برای کربلا.»

*

فضای اطراف شریعه ملتهب شده است. صدای پا و شیهۀ اسب‌ها و صدای عبور سوار‌ها از لابه­لای نخل‌ها، نشان از تجهیز و بازسازی سپاه دشمن دارد.

باید جنبید. باید هر چه زودتر مشک را از آب پر کرد و از این محاصره و مهلکه به در برد. امّا با کدام توان وقتی که هرم آفتاب، رمق بدن را کشیده است و عطش، عبور خون را در رگ‌ها دشوار کرده است!؟

امّا ...

*

اما پدر در واپسین لحظات حیات، آنگاه که در بستر شهادت آرمیده بود و آخرین وصایای خویش را به اطرافیان می­فرمود، ناگهان تو را صدا زد.

تو شتابناک پیش رفتی و در کنار بستر او زانو زدی. پدر همچنانکه خفته بود، دست بر شانه­های تو گذاشت و فرمود:

«عباس من! به زودی سبب روشنی چشم من در قیامت خواهی شد. در عاشورا وقتی وارد شریعه شدی، مبادا که آب بنوشی و برادرت حسین، تشنه باشد.»