دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
کوتاه سروده
چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نه فریاد و نه شیون حرف می‌زد

شبیه روز، روشن حرف می‌زد

 

چه از خورشید می‌فهمد مگر شام؟

نگاهت با دل من حرف می‌زد

یک بهشت آزادگی را ساده با جوهر کشیدم

بوم نقاشی به دستم بود و طرح پَر کشیدم با قلم موی خیالم، نقش در دفتر کشیدم 

دیدم اما این قلم مو رنگی از جوهر ندارد منّت از مژگان و ناز از دیدگان تَرکشیدم

کوتاه سروده
جواب اشک‌های زینب تو...

تو که آرامبخش این قلوبی

خبر از حال من داری به خوبی

 

جواب اشک‌های زینب تو

شده در شام رقص و پایکوبی

حاجیۀ سه ساله ولیمه گرفته بود

ویرانه شد بهشت بیابان صفا گرفت

شهر گناه حال و هوای خدا گرفت

 

با سر دوید سوی طبق طفل بستری

زینب بیا بیا که مریضت شفا گرفت

 

کوتاه سروده
‌بیعت‌ها

 

بیعت‌ها فرق می‌کنند

در شام، دست می‌دهند

در کربلا، دست می‌دهند

به محمل زد سری، در گردش آورد آسمان‌ها را

به نام زینب کبری سخن آغاز کن ای دل

به سوی کربلای واپسین پرواز کن ای دل

 

ز یارانی که جان دادند جا ماندی دلا! بس کن

چه می‌خواهی از این تن، این بلای مبتلا؟ بس کن

 

از کودکی دلداده‌ات بودم

باور ندارم شاعرت باشم ولی تو بر بیت‌های زخمی‌ام مرهم نباشی

باور ندارم غرق اشک و روضه باشم تو شاهد این اشک و این ماتم نباشی

راه شیری

این سواران کیستند؟ انگار سر می‌آورند از بیابان بلا گویا خبر می آورند این گلوی کوچک انگاری که راه شیری است این سواران، کهکشان با خود مگر می‌آورند؟  

انگشتری که همسفر گوشواره بود

آن شب که آســـمان خدا بی ستاره بود

مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

 

ســـهم کبوتران حـــرم، از حـــرامیان

بال شکسته، زخم فزون از شماره بود

شعبۀ کوچۀ بنی هاشم

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×