دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
شکر و شکایت

 

صبر جمیل زینب، صبری است بی‌نهایت

«گر نکته‌دان عشقی، بشْنو تو این حکایت»[i]

 

رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:

«با یار دل‌نوازم، شُکری است با شکایت»

شب و ماهتاب

 

آن شب ز عمّه، طفل، سراغ پدر گرفت

اختر ز ماهتاب، خبر از قمر گرفت

 

هر روز، ناامید‌تر از روز پیش بود

هر شب، بهانه بیش‌تر از پیش‌تر گرفت

طفل خانه به دوش

 

مرا که دانه‌ی اشک است، دانه لازم نیست

به ناله اُنس گرفتم، ترانه لازم نیست

 

ز اشک دیده به خاک خرابه بنْوشتم

به طفل خانه به دوش، آشیانه لازم نیست

جواب سؤالی

 

شاید که خواب دیده‌ام، این سر، خیالی است

امّا نه؛ خواب هم که بُوَد، باز عالی است

 

مهمان من! قدم به سر چشم ما گذار

هر چند دست سفره‌ی این طفل، خالی است

گوهر خرابه‌

 

 جهان و دور زمانش خرابه‌ها دیده است

خرابه‌ایّ و جهانی صفا، کجا دیده است؟

 

حریم اهل محبّت، خرابه‌ی شام است

در آن حرم دل ما، جلوه‌ی خدا دیده است

 

الفت قدیم

 

پدرم، این پسر فاطمه مهمان من است

عمّه! مهمان نه؛ که جان من و جانان من است

 

کنج ویرانه‌ی شام و سر خونین پدر

آسمان در عجب از این سر و سامان من است

نماز صبح

 

هر چند دل‌شکسته و هر چند بی‌پر است

امّا هنوز، مثل همیشه کبوتر است

 

گر پای نیزه از حرکت ایستاده بود

از شدّت علاقه‌ی بابا به دختر است

پنجره‌های باز

 

ای رفته بی‌خبر به سفر! از سفر بیا

خواهی کسی خبر نشود، بی‌خبر بیا

 

ای آفتاب! سایه مگیر از سرم، ببین

دامن پُر از ستاره بُوَد، چون قمر بیا

گل وصال

 

داغ تو آب کرده چو شمعی، تن مرا

عشقت به باد داده، همه خرمن مرا

 

از شرم، شمع، آب شود گر که بنْگرد

در حسرت تو دست ز جان شستن را

دخت شاه یثرب

خون شد پدر ز داغ فراقت، جگر مرا

خون، جای اشک می‌رود از چشم تر مرا

 

اکنون که آمدی به بَرَم، ای امید دل!

بشْنو دمی حکایت شرح سفر مرا

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×