دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
دست و دل

دوتا دست و دل سقا یکی بود غم او با غم مولا یکی بود

یکی جان داشتند، اما دوتا بود دوتا دل داشتند اما یکی بود

 

دست برداشت

زمین و آسمان، دست از تو برداشت تمام کاروان دست از تو برداشت

عطش را برده‌اند از یاد، برگرد نگاه کودکان، دست از تو برداشت

 

خجالت

دل و دست من و یک علقمه چشم مگیر از من، عزیز فاطمه! چشم

مرا تا خیمه دیگر برمگردان خجالت می‌کشم از آن همه چشم

 

نخل باور

جدا افتاده دست از پیکر تو نشسته تیر در چشم تر تو

رها مانده ست مشک از شانه‌هایت ولی برپاست نخل باور تو

 

دستان چیده

تو و یک سینۀ تفتیده، سخت است تو و دستانی از تن چیده، سخت است

بخند این لحظۀ آخر، اگر چه تبسم با لب خشکیده سخت است

 

تو را دست خدا بسپارم...

علم را بر زمین بگذارم، اما... تو را دست خدا بسپارم، اما...

به چشمم تیر زد آن قوم، ای عشق! که دست از دیدنت بردارم، اما...

 

بی‌نهایت

تو رفتی، مانده غم تا بی‌نهایت نمی‌افتد علم تا بی‌نهایت

دلم می‌خواست ای ماه قبیله بتابی، دست کم تا بی‌نهایت

 

تبر

عطش آتش به جانم زد برادر شرر بر استخوانم زد برادر

نبودی، دست پاییزی‌ترین قوم تبر بر بازوانم زد برادر

 

دست‌هایت

مبادا غم دوباره پا بگیرد برای تو دل دریا بگیرد

چه خواهم کرد اگر از من سکینه سراغ دست‌هایت را بگیرد

 

باغ خشکیده

برادر! مشک آوردم برایت برو، ای جاری تا بی‌نهایت

تمام باغ خشکیده ست بشتاب خدا پشت و پناه دست‌هایت

 

دل و دست

دل و ساحل، دل و دریا، دل و دست دل و تنهاترین سقا، دل و دست

فدای غربت خواهر دل و جان فدای قامت مولا، دل و دست

 

ای رود

تو احساس مرا دریاب ای رود لبم را تر نکن از آب، ای رود

تو که دستی نداری تا بیفتد به سوی خیمه‌ها بشتاب ای رود!

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×