دسترسی سریع به موضوعات اشعار
آه ای غربت بینهایت
آسمان، مات و مبهوت مانده است در سکوت مهآلود صحرا
یک بیابان عطش گشته جاری، پای دیوار تردید دریا
غوطهور مانده در حیرت دشت، پیکر مردی از نسل توفان
مردی از تودۀ خون و آتش، مردی از تیرۀ روشنیها
نیزهها
عشق، تا گل کرد چون خورشید روی نیزهها
شانههای آسمان لرزید روی نیزهها
بوی خون پیچید در پسکوچههای آسمان
ابرهای غصّه تا بارید روی نیزهها
کوتاه سروده
حسرت
ز شرم روی ماهش آب شد آب
ز شوق دیدنش بی تاب شد آب
نه بر لبهای خود آبی رسانید
نه از لبهای او سیراب شد آب
اندوه شیرین
که بود این موج؟ این دریا؟ که خواب از چشم دریا برد
َ شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا، برد
کدامین آفتاب از کهکشان خود، فرود آمد؟
که اینگونه زمین را تا عمیق آسمانها برد؟