دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
منو کربلا ببر تا زنده‌ام

می­‌خوام برم به کربلا دعا کنم

می­‌خوام حسین خوبمو صدا کنم

 

این دلمو راهی کربلا کنم

ناله کنم من، جونمو فدا کنم

زنجیر هم به پای تو خونابه می‌گریست

سوز دعاست همدم شب زنده داری‌ات ای من فدای عالم شب زنده داری ات

بر تارک سیاهی شب تیغ می‌کشی ای آفتاب، پرچم شب زنده داری‌ات  

امام عشق

بهار آسمان چارمینی غریب امّا، امامت را نگینی

همه از کربلا تا شام گفتند: امام عشق ـ زین‌العابدینی  

فرصت ندادم آتش از دستش بروید

شب بود و روحم درسکوتی نوحه گرشد فرمانروای سینه‌های شعله ورشد

چشمم که می‌بایست شب را درنوردد درخیمه با طفلان گریان همسفرشد

گفتید: من بیماربودم... آه اما هر عضو من بر چشم شیطان حمله ورشد

فردا امامت دو جهان سهم دست توست

وقتی که عشق در دل طوفان غروب کرد خورشید درهجوم زمستان غروب کرد

در خود شکست وسعت لبریز آسمان در ابرهای یخ زده باران غروب کرد

تقدیم به امام سجاد (ع)

 

مانده ام از کجا شروع کنم، پای شعرم به درد زنجیر است واژه‌هایم به گریه افتادند، چه شروعی! چقدر دلگیر است!

یک طرف بوی درد می آید، بستری غرق در ستاره شده یک طرف بوی خون و خاکستر، همه جا ازدحام شمشیر است

آتش افتاده بر دل صحرا، دارد از التهاب می‌سوزد همه جا می‌شود عطش باران، آب از آب بودنش سیر است

هر خطبه‌ای طوفانی از طغیان زینب

اینک زمین کربلا ایوان زینب

زخم شهیدان زمین در جان زینب

 

در اجتماع ساکت این خیمه غوغاست

یعنی بیا در محضر عرفان زینب

گامی به سوی کربلا با عشق بردار

آنجا که تیغت تشنۀ خون حسین است

آزادگی و عشق قانون حسین است

 

گامی به سوی کربلا با عشق بردار

در این  بیابان جای مجنون حسین است

سر قبرم بنویسید: حسین بن علی

دهنی بسته و توفیق فغانم دادند

یک فلک ناله و یک حلقه دهانم دادند

 

جوهر درد، متاعی است که هر جایی نیست

از چنین جنس، در این کوچه دکانم دادند

 

 

 

خاک‌آلوده رسیدیم به آن تربت پاک

دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم

بعد یک عمر که ماندیم... که عادت کردیم

 

دست‌هامان همه خالی... نه! پر از شعر و شرر

عشق فرمود: بیایید... اطاعت کردیم

خوابی پریده از سر ساعت‌ها

امروز فصل گم شدۀ تاریخ، خواب است در تمامی ساعت‌ها

اکنون شراره‌های حقیقت را، پوشانده است پردۀ عادت‌ها

 

وقتی تو خون پاک خدا هستی، وقتی تو سیّدالشهدا هستی

وصف تمام آنچه که باید را، مقدور نیست حد بلاغت‌ها

آن شب چراغ خیمه هم از شرم، پلک بست

خورشید،  یک شرارۀ کوچک از این غم است این آتش همیشه که در جان آدم است

غم،  دوزخی که در دل من شعله  می‌کشد صد دجله هم نشاندن یک شعله را کم است

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×