- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۲۴۷۱
- شماره مطلب: ۹۰۸۵
-
چاپ
آهِ شعلهور
خوشا به حال دلی که به دلبری برسد
به سفرۀ کرم ذره پروری برسد
همه رعیت ارباب میشویم اما
غلام با ادب اینجا به برتری برسد
کسی که بر در این خانه سر بلند نکرد
به یک اشارۀ اقا به سروری برسد
اگر چه سائل او بی نیاز از دنیاست
در اخرت به مقامات بهتری برسد
به نیم قطرۀ اشک محبتش ندهد
اگر خوشی دو عالم به نوکری برسد
شبیه فطرس درمانده غصهای دارم
نشستهام که مگر پر، نه شهپری برسد
ز «قال باقر علیهالسلام» مست شود
اگر کسی به فیوضات منبری برسد
کسی که بر کرمش افتخار میکردند
اگر نبود خلائق چه کار میکردند؟
قلم به دست گرفته رساله بنویسد
به نام حضرت جل جلاله بنویسد
مقید است به تحلیل کربلای حسین
کنار این همه مقتل، مقاله بنویسد
مقید است که تاریخ را ورق بزند
دوباره از غم تلخ قباله بنویسد
روایت سفرش سوی کربلا کم نیست
تمام روز و شبش را به ناله بنویسد
میان روضۀ بازار شام میطلبد
که از نجابت طفل سه ساله بنویسد
تمام مرثیههایش میان لفافه است
به اشک چشم تر از «باغ لاله» بنویسد
برای اینکه محرم به کربلا برسم
نشستهام که برایم حواله بنویسد
کنار این همه ابر بهار گریهکنم
میان روضۀ او زار زار گریهکنم
دلی شکسته و بغضی شکسته تر دارد
دوباره یاد چه کرده که چشم تر دارد
همیشه مجلس روضهش پر تلاطم بود
حسین گفتن او مزهای دگر دارد
مرور خاطرهها کار هر شب آقاست
چقدر زخم روی زخم بر جگر دارد
چقدر پیر شده، خم شده، شکسته شده
به خاطر غم و غصه است، خب اثر دارد
چقدر این شب آخر به مادرش رفته
میان نافلهاش دست بر کمر دارد
لهوف از غم یک صبح تا شبش، گفته
کجا کسی ز غم و غصهاش خبر دارد!
میان این همه ارثی که از پدر برده
اگر غلط نکنم، گریه بیشتر دارد
همیشه بالش زیر سرش پر از اشک است
چرا که روضۀ گودال زیر سر دارد
غروب روز دهم را نمیبرد از یاد
شبیه خیمه شده، آهِ شعلهور دارد
به یاد کودکیاش از رقیه میخواند
چه خاطرات عجیبی ز همسفر دارد
همین که خار نشسته به پای او کافی است
خدا کند که دگر زجر دست بردارد
میان دفتر عمرش چه خاطرات بدی
ز چوب و باده و دندان و تشت زر دارد
در آن شبی که سنان بین راه اسیرش کرد
گرسنه بود ولی تازیانه سیرش کرد
-
سلوک عاشقی
زرق و برق سفرۀ شاهانه میخواهم چه کار؟
اشک چشمم هست، آب و دانه میخواهم چه کار؟
اولین شرط سلوک عاشقی، آوارگی ست
از ازل دربه درم، کاشانه میخواهم چه کار؟
-
سیب نوبر
از ملائک پر شده دور و بر ام البنین
بهر دیدار توای تاج سر ام البنین
آمدی از آسمان و عطر خوشبوی تنت
شهر را پر کرده سیب نوبر ام البنین
-
لباس شمر به تن کرد و منع آبت کرد
رسیده جان به لب اطهرت؛ ابالهادی
نشسته پیک اجل در برت؛ ابالهادی!
دوباره قصۀ زهر و دوباره نامردی
کبود شد همۀ پیکرت؛ ابالهادی!
-
میان روضۀ تو از هلال یاد میشود
یکی بخیل میشود، یکی جواد میشود
یکی مرید میشود، یکی مراد میشود
یکی امیر میشود، برای سلطنت ولی
یکی تمام عمر، عبد خانهزاد میشود
آهِ شعلهور
خوشا به حال دلی که به دلبری برسد
به سفرۀ کرم ذره پروری برسد
همه رعیت ارباب میشویم اما
غلام با ادب اینجا به برتری برسد
کسی که بر در این خانه سر بلند نکرد
به یک اشارۀ اقا به سروری برسد
اگر چه سائل او بی نیاز از دنیاست
در اخرت به مقامات بهتری برسد
به نیم قطرۀ اشک محبتش ندهد
اگر خوشی دو عالم به نوکری برسد
شبیه فطرس درمانده غصهای دارم
نشستهام که مگر پر، نه شهپری برسد
ز «قال باقر علیهالسلام» مست شود
اگر کسی به فیوضات منبری برسد
کسی که بر کرمش افتخار میکردند
اگر نبود خلائق چه کار میکردند؟
قلم به دست گرفته رساله بنویسد
به نام حضرت جل جلاله بنویسد
مقید است به تحلیل کربلای حسین
کنار این همه مقتل، مقاله بنویسد
مقید است که تاریخ را ورق بزند
دوباره از غم تلخ قباله بنویسد
روایت سفرش سوی کربلا کم نیست
تمام روز و شبش را به ناله بنویسد
میان روضۀ بازار شام میطلبد
که از نجابت طفل سه ساله بنویسد
تمام مرثیههایش میان لفافه است
به اشک چشم تر از «باغ لاله» بنویسد
برای اینکه محرم به کربلا برسم
نشستهام که برایم حواله بنویسد
کنار این همه ابر بهار گریهکنم
میان روضۀ او زار زار گریهکنم
دلی شکسته و بغضی شکسته تر دارد
دوباره یاد چه کرده که چشم تر دارد
همیشه مجلس روضهش پر تلاطم بود
حسین گفتن او مزهای دگر دارد
مرور خاطرهها کار هر شب آقاست
چقدر زخم روی زخم بر جگر دارد
چقدر پیر شده، خم شده، شکسته شده
به خاطر غم و غصه است، خب اثر دارد
چقدر این شب آخر به مادرش رفته
میان نافلهاش دست بر کمر دارد
لهوف از غم یک صبح تا شبش، گفته
کجا کسی ز غم و غصهاش خبر دارد!
میان این همه ارثی که از پدر برده
اگر غلط نکنم، گریه بیشتر دارد
همیشه بالش زیر سرش پر از اشک است
چرا که روضۀ گودال زیر سر دارد
غروب روز دهم را نمیبرد از یاد
شبیه خیمه شده، آهِ شعلهور دارد
به یاد کودکیاش از رقیه میخواند
چه خاطرات عجیبی ز همسفر دارد
همین که خار نشسته به پای او کافی است
خدا کند که دگر زجر دست بردارد
میان دفتر عمرش چه خاطرات بدی
ز چوب و باده و دندان و تشت زر دارد
در آن شبی که سنان بین راه اسیرش کرد
گرسنه بود ولی تازیانه سیرش کرد