- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۲/۰۱
- بازدید: ۱۷۶۲
- شماره مطلب: ۶۳۳۱
-
چاپ
شعلۀ فراق
اگرچه شعله کشیدی تمام هستم را
دوباره لطف نگاهت گرفت دستم را
دلم گرفته برایت، چرا نمیخیزی؟
رسیدهام به کنارت، به پا نمیخیزی؟
کنار سنگ مزارت غریب برگشتم
در آرزوی همین بوی سیب برگشتم
نفس بده که بگویم بر آتش جگرم
توان بده که بگویم چه آمده به سرم
جدا ز مونس یار و شفیق آمدهام
برای بوسه به زخمیعمیق آمدهام
منی که شام غمت را به اشک سر کردم
سوار ناقۀ نامحرمان سفر کردم
به روی دست رسیدم که تار میبینم
هنوز دور و برم را غبار میبینم
هنوز در نظرم مانده شیب آن گودال
هنوز زخم تو را بی شمار میبینم
در ازدحام حرامیو سنگ و سرنیزه
سری بریده در آن گیر و دار میبینم
برای فاتحه خواندن به جسم بی جانت
به گرد گرد تو صد نیزه دار میبینم
تو رفتی و ز غمت قامت کمانم سوخت
فراق شعله شد و بی تو دودمانم سوخت
رسیدم از سفری که مرا ز پا انداخت
مرا به حلقۀ لبخند و ناسزا انداخت
رسیدم از سفری که یتیم را کشتند
از آن سفر که به زلفش چه شانهها انداخت
از آن سفر که یهودی به حال ما خندید
به طعنه تکۀ نانی به پیش ما انداخت
از آن سفر که پس از کوچه دخترانت را
میان مجلس چشمان بی حیا انداخت
از آن سفر که به سنگی شکست دندانت
لبان سرخ تو را آخر از صدا انداخت
چقدر پیش نگاهم اصابت یک سنگ
به روی خاک سرت را ز نیزهها انداخت
تمام اهل و عیالت به کنج ویران و
سر تو را به روی طشتی از طلا انداخت
فقط نه حلقۀ زنجیر و خیزران دیدیم
که روی چهرۀ ما تازیانه جا انداخت
نبود باورم انگار خواب میدیدم
بنای خانۀ خود را خراب میدیدم
چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت
به جای آن همه تیری که بر تنت آمد
لباس کهنه و انگشتری مطهر رفت
صدای حرمله میآمد و نوای رباب
کنار نیزۀ طفلش ز هوش مادر رفت
حرم در آتش و طفلی نفس نفس میزد
نگاهها پی غارت به سمت دختر رفت
برای غارت یک گوشوارۀ کوچک
دو چشم رفت، گل سر شکست، معجر رفت
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
شعلۀ فراق
اگرچه شعله کشیدی تمام هستم را
دوباره لطف نگاهت گرفت دستم را
دلم گرفته برایت، چرا نمیخیزی؟
رسیدهام به کنارت، به پا نمیخیزی؟
کنار سنگ مزارت غریب برگشتم
در آرزوی همین بوی سیب برگشتم
نفس بده که بگویم بر آتش جگرم
توان بده که بگویم چه آمده به سرم
جدا ز مونس یار و شفیق آمدهام
برای بوسه به زخمیعمیق آمدهام
منی که شام غمت را به اشک سر کردم
سوار ناقۀ نامحرمان سفر کردم
به روی دست رسیدم که تار میبینم
هنوز دور و برم را غبار میبینم
هنوز در نظرم مانده شیب آن گودال
هنوز زخم تو را بی شمار میبینم
در ازدحام حرامیو سنگ و سرنیزه
سری بریده در آن گیر و دار میبینم
برای فاتحه خواندن به جسم بی جانت
به گرد گرد تو صد نیزه دار میبینم
تو رفتی و ز غمت قامت کمانم سوخت
فراق شعله شد و بی تو دودمانم سوخت
رسیدم از سفری که مرا ز پا انداخت
مرا به حلقۀ لبخند و ناسزا انداخت
رسیدم از سفری که یتیم را کشتند
از آن سفر که به زلفش چه شانهها انداخت
از آن سفر که یهودی به حال ما خندید
به طعنه تکۀ نانی به پیش ما انداخت
از آن سفر که پس از کوچه دخترانت را
میان مجلس چشمان بی حیا انداخت
از آن سفر که به سنگی شکست دندانت
لبان سرخ تو را آخر از صدا انداخت
چقدر پیش نگاهم اصابت یک سنگ
به روی خاک سرت را ز نیزهها انداخت
تمام اهل و عیالت به کنج ویران و
سر تو را به روی طشتی از طلا انداخت
فقط نه حلقۀ زنجیر و خیزران دیدیم
که روی چهرۀ ما تازیانه جا انداخت
نبود باورم انگار خواب میدیدم
بنای خانۀ خود را خراب میدیدم
چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
تمام سوی دو چشمم پس از برادر رفت
به جای آن همه تیری که بر تنت آمد
لباس کهنه و انگشتری مطهر رفت
صدای حرمله میآمد و نوای رباب
کنار نیزۀ طفلش ز هوش مادر رفت
حرم در آتش و طفلی نفس نفس میزد
نگاهها پی غارت به سمت دختر رفت
برای غارت یک گوشوارۀ کوچک
دو چشم رفت، گل سر شکست، معجر رفت