- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۶۱۳
- شماره مطلب: ۵۷۶۸
-
چاپ
میر صادقان
آمد آن عبّاس، میر صادقان
وآن علمدار سپاه عاشقان
چشم از جان و جهان بردوخته
از برادر، عاشقی آموخته
ذوالفقار حیدری در چنگ او
مصطفی، نظّاره بر آهنگ او
میزد از عشق برادر، یکتنه
خویش را از میسره بر میمنه
بدسرشتی ناگهان از تن، جدا
کرد دست زادۀ دست خدا
گفت: ای دست! اوفتادی، خوش بیفت
تیغ در دست دگر بگْرفت و گفت:
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟
مست کز سیلی گریزد، مست نیست
خاصه، مست بادۀ عشق حسین
یادگار مرتضی، میر حنین
خود به پاداش دو دست فرشیام
حق برویاند دو بال عرشیام
تا بدان پر، جعفر طیّاروار
خوش بپرّم در بهشتستان یار
مصطفی با مرتضی گفتا چنین:
بازوی عبّاس را اینک ببین
گفت حیدر با دو چشم تر بدو
که کدامین بازویش بینم؟ بگو
بینم آن بازو که تیغ افراخته است؟
یا خود آن بازو که تیغ انداخته است؟
مصطفی با مرتضی گریان و زار
همچنان عبّاس، گرم کارزار
کافری دیگر درآمد از قفا
کرد دست دیگرش از تن جدا
چون بیفکندند از نامقبلی
هر دو دست دستپرورد علی،
گفت: گر شد منقطع، دست از تنم
دست جان در دامن وصلش زنم
بایدم صد دست در یک آستین
تا کنم ایثار شاه راستین
منّت، ایزد را که اندر راه شاه
دست را دادم، گرفتم دستگاه
دست من پُرخون به دشت افکنده بِه
مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده بِه
چون فتاد از تن دو دستش، ای شگفت!
مشک را چالاک بر دندان گرفت
دشمنان دیدند چون عبّاس را
که گرفته در گهر، الماس را
زآن سپس بردند از هر سو نهیب
تا جدا کردند پایش از رکیب
سرنگون افتاد از بالای زین
من نیارم گفت، دیگر بیش از این
دید چون عبّاس را سلطان عشق
کآن چنان افتاده در میدان عشق
گفت: اکنون شد شکسته پشت من
شد چنین درّی برون از مشت من
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
میر صادقان
آمد آن عبّاس، میر صادقان
وآن علمدار سپاه عاشقان
چشم از جان و جهان بردوخته
از برادر، عاشقی آموخته
ذوالفقار حیدری در چنگ او
مصطفی، نظّاره بر آهنگ او
میزد از عشق برادر، یکتنه
خویش را از میسره بر میمنه
بدسرشتی ناگهان از تن، جدا
کرد دست زادۀ دست خدا
گفت: ای دست! اوفتادی، خوش بیفت
تیغ در دست دگر بگْرفت و گفت:
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟
مست کز سیلی گریزد، مست نیست
خاصه، مست بادۀ عشق حسین
یادگار مرتضی، میر حنین
خود به پاداش دو دست فرشیام
حق برویاند دو بال عرشیام
تا بدان پر، جعفر طیّاروار
خوش بپرّم در بهشتستان یار
مصطفی با مرتضی گفتا چنین:
بازوی عبّاس را اینک ببین
گفت حیدر با دو چشم تر بدو
که کدامین بازویش بینم؟ بگو
بینم آن بازو که تیغ افراخته است؟
یا خود آن بازو که تیغ انداخته است؟
مصطفی با مرتضی گریان و زار
همچنان عبّاس، گرم کارزار
کافری دیگر درآمد از قفا
کرد دست دیگرش از تن جدا
چون بیفکندند از نامقبلی
هر دو دست دستپرورد علی،
گفت: گر شد منقطع، دست از تنم
دست جان در دامن وصلش زنم
بایدم صد دست در یک آستین
تا کنم ایثار شاه راستین
منّت، ایزد را که اندر راه شاه
دست را دادم، گرفتم دستگاه
دست من پُرخون به دشت افکنده بِه
مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده بِه
چون فتاد از تن دو دستش، ای شگفت!
مشک را چالاک بر دندان گرفت
دشمنان دیدند چون عبّاس را
که گرفته در گهر، الماس را
زآن سپس بردند از هر سو نهیب
تا جدا کردند پایش از رکیب
سرنگون افتاد از بالای زین
من نیارم گفت، دیگر بیش از این
دید چون عبّاس را سلطان عشق
کآن چنان افتاده در میدان عشق
گفت: اکنون شد شکسته پشت من
شد چنین درّی برون از مشت من