- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۰۸۱
- شماره مطلب: ۴۵۶۰
-
چاپ
عبور از قبور
کاروان سوخته اندر فراق
چون رسیدی بر سر راه عراق
گفت «نعمان» با امام مبتلا:
این دو راه یثرب است و کربلا
از کدامین راه فرمایی رویم؟
ریخت اشکی از صدف، درّ یتیم
گفت: ما را آرزوی کربلاست
جانم اندر بند هجران، مبتلاست
از طریق نینوا حالی برو
کاندر آن، ما راست جانها در گرو
حالیا باید بر آن صحرا عبور
تا بریزیم اشک خود بر آن قبور
بر قبور کشتگان نینوا
ما برآریم از گلو چون نی، نوا
پس فرود آمد در آن دشت بلا
بازگشتهکاروان کربلا
چشم یاران چون بر آن دشت اوفتاد
دوستان را داستان آمد به یاد
آن مصیبتهای گوناگون که بود
تازه شد در کربلا، روز ورود
آه! از آن ساعت که دخت مرتضی
بانوی اقلیم تسلیم و رضا،
بر سر قبر شه خوبان رسید
دست بردیّ و گریبانش درید
بانویی میگفت: اینجا شاه دین
بر زمین افتاد از بالای زین
آن یکی میگفت: اینجا زد عدو
اصغرم را تیر پیکان بر گلو
دیگری میگفت با درد و الم:
سروِ قدّ اکبر، اینجا شد قلم
آن یکی میگفت: اینجا در جدال
جسم پاک قاسمم شد پایمال
دیگری میگفت: عبّاس جوان
اندر اینجا قطع گشتش بازوان
آه! از آن دم کآتشی افروختند
وندر اینجا خیمهها را سوختند
پس امام ساجدین با صد فسوس
کرد ملحق بر بدنها آن رؤوس
وندر آنجا خیمهها افراختند
در اقامت، رحل خویش انداختند
بر سر آن قبرهای مهفروز
معتکف گردیده، مانده تا سه روز
-
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله ناممهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است -
مصحف
شاه دین را بود در درج خیام
گوهری رخشنده، عبدالله نام
مهر خاصی بین این طفل و شه است
کنیتش زین رو ابوعبداللَّه است
-
پیام محبوب
در ره عشق، عجب شهرت و نامی دارم
هر دم از جانب محبوب، پیامی دارم
داستانی است مرا بر سر هر رهگذری
بر سر هر گذری، شورش عامی دارم
-
عزای پدر
آتش دشمن چو خیمهگاه بگیرد
دامن هر طفل بیگناه بگیرد
آه یتیمان ز قلب زار برآید
آینهی چرخ، دود آه بگیرد
عبور از قبور
کاروان سوخته اندر فراق
چون رسیدی بر سر راه عراق
گفت «نعمان» با امام مبتلا:
این دو راه یثرب است و کربلا
از کدامین راه فرمایی رویم؟
ریخت اشکی از صدف، درّ یتیم
گفت: ما را آرزوی کربلاست
جانم اندر بند هجران، مبتلاست
از طریق نینوا حالی برو
کاندر آن، ما راست جانها در گرو
حالیا باید بر آن صحرا عبور
تا بریزیم اشک خود بر آن قبور
بر قبور کشتگان نینوا
ما برآریم از گلو چون نی، نوا
پس فرود آمد در آن دشت بلا
بازگشتهکاروان کربلا
چشم یاران چون بر آن دشت اوفتاد
دوستان را داستان آمد به یاد
آن مصیبتهای گوناگون که بود
تازه شد در کربلا، روز ورود
آه! از آن ساعت که دخت مرتضی
بانوی اقلیم تسلیم و رضا،
بر سر قبر شه خوبان رسید
دست بردیّ و گریبانش درید
بانویی میگفت: اینجا شاه دین
بر زمین افتاد از بالای زین
آن یکی میگفت: اینجا زد عدو
اصغرم را تیر پیکان بر گلو
دیگری میگفت با درد و الم:
سروِ قدّ اکبر، اینجا شد قلم
آن یکی میگفت: اینجا در جدال
جسم پاک قاسمم شد پایمال
دیگری میگفت: عبّاس جوان
اندر اینجا قطع گشتش بازوان
آه! از آن دم کآتشی افروختند
وندر اینجا خیمهها را سوختند
پس امام ساجدین با صد فسوس
کرد ملحق بر بدنها آن رؤوس
وندر آنجا خیمهها افراختند
در اقامت، رحل خویش انداختند
بر سر آن قبرهای مهفروز
معتکف گردیده، مانده تا سه روز