- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۱۴۷۴
- شماره مطلب: ۴۲۲۴
-
چاپ
مه انجمن
آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوهگر نور خدا از رخ پرتوفکنش
آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار
روشن از چهرهی تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردی و سقّایی و پرچمداری
جامهای دوخته خیّاط ازل بر بدنش
آن که آثار حیا، جلوهگر از هر نگهش
وآن که الفاظ ادب، تعبیه در هر سخنش
میوهی باغ ولایت به سخن لب چو گشود
خم، فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش
کوکب صبح جوانیش نتابیده هنوز
که شد از خار اجل، چاک چو گُل، پیرهنش
آن چنان تاخت به میدان شهادت که فلک
آفرین گفت بر آن بازوی لشگرشکنش
همچو پروانهی دلباخته از شوق وصال
آن چنان سوخت که شد بیخبر از خویشتنش
خواست دستش که رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از سایر اعضا ز تنش
ز ادب چهره بر آن قبلهی حاجات بنه
که شود زنده مسیحا ز نسیم چمنش
کوته از دامنت، ای شاه! مکن دست «رسا»
از کرم پاک کن از چهره، غبار محنش
-
چشمۀ فرات
شاهی که سفینه النجاتش خوانند
مصباح هدای کائناتش خوانند
آلوده به خاک ماتم اوست هنوز
آن آب که چشمۀ فراتش خوانند
-
آفتاب برج عصمت
شام، روشن از جمال زینب کبراستی
سر به زیر افکن که ناموس خدا، این جاستی
کن تماشا آسمانِ تابناکِ شام را
کآفتاب برج عصمت از افق، پیداستی
-
دست اجل
شه چو آمد ز لب تشنهی اصغر، یادش
رفت از سوز عطش تا به فلک، فریادش
بند قنداقهی اصغر به سر دست گرفت
تا چو مرغان کند از بند قفس، آزادش
مه انجمن
آمد آن ماه که خوانند مه انجمنش
جلوهگر نور خدا از رخ پرتوفکنش
آیت صولت و مردانگی و شرم و وقار
روشن از چهرهی تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردی و سقّایی و پرچمداری
جامهای دوخته خیّاط ازل بر بدنش
آن که آثار حیا، جلوهگر از هر نگهش
وآن که الفاظ ادب، تعبیه در هر سخنش
میوهی باغ ولایت به سخن لب چو گشود
خم، فلک گشت که تا بوسه زند بر دهنش
کوکب صبح جوانیش نتابیده هنوز
که شد از خار اجل، چاک چو گُل، پیرهنش
آن چنان تاخت به میدان شهادت که فلک
آفرین گفت بر آن بازوی لشگرشکنش
همچو پروانهی دلباخته از شوق وصال
آن چنان سوخت که شد بیخبر از خویشتنش
خواست دستش که رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از سایر اعضا ز تنش
ز ادب چهره بر آن قبلهی حاجات بنه
که شود زنده مسیحا ز نسیم چمنش
کوته از دامنت، ای شاه! مکن دست «رسا»
از کرم پاک کن از چهره، غبار محنش