دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
میهمانی آتش

«ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد»

سفیدرویی عالم نصیب عابس شد

 

شجاع و پردل و جرئت، بلندبالا بود

همان که شیر سیاه سپاه مولا بود

 

قربانی دلبر شدن هم صبر می‌خواهد

بی شک فراق از یار را یعقوب می‌فهمد در عمق آتش سوختن را چوب می‌فهمد

 

دل صیقلی باشد، همیشه رونقش برجاست این اصل را فیروزۀ مرغوب می‌فهمد

عابس بن ابى شبیب شاکرى همْدانى

 

سلام باد به عابس به حُسن عادت او!

 که بود عشق خدا، سرخط سیادت او

 

به خاندان على، خاندان او عاشق

 ز جان‌نثارى او جلوه‌گر ارادت او

نیکونهاد

 

روز عاشورا چو قوم دین‌تباه

حمله‌ور گشتند بر خرگاه شاه،

 

گرم شد بازار هفتاد و دو تن

مشتری، ‌حق؛ جنس،‌ جان؛ جنّت، ‌ثمن

 

جان‌فروشان

سنگ می‌بارد چو باران ز آسمان

تنگ بر «عابس» شده کار جهان

 

دست بُرد و خود از سر برگرفت

هم‌چو آتش، پای تا سر درگرفت

 

جان عشق

چشم «عابس»، چون جمال شاه دید

ابر غربت را حجاب ماه دید

 

پیش آمد گفت کای شاه جهان!

گر مرا چیزی بُدی خوش‌تر ز جان،

 

رسم عاشق

بود «عابس»، سرخوش از صهبای عشق

غرق شد یک‌باره در دریای عشق

 

گفت با خود: نیست رسم عاشق این

دست همّت تا به کی در آستین؟

 

شیر شیران

سوی میدان شد چو فرزند شبیب

لرزه افکندی بر اندام رقیب

 

نعره‌ی «هَل مِن مبارز» برزدی

کوفیان را بر جگر، اخگر زدی

 

 

مشورت

چون که «عابس» شاه را بی‌یار دید

زندگانی بر تن خود، عار دید

 

با غلام خود که «شوذب» داشت نام

گفت: رایت چیست در کار امام؟

 

دست شوق

 

چون که «عابس»، گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مَرد باید بود، مَرد

خوش بُوَد از مرد، استقبال درد

 

چشم بینا

گفت عابس با شه مُلک وجود:

بر تو باد از حضرت یزدان، درود!

 

باللَّه! از نزدیک و دور، ای شهریار!

از همه بیگانه و خویش و تبار،

 

ناگهان خزان

«عابس»؛ آن شیری که می‌لرزد ز بیمش، دشمنش

در هزیمت، دشمن از آن بازوی مردافکنش

 

آن چنان سرمست و شیدا شد ز عشق شاه دین

کز سر خود، خُود را افکنْد و از تن، جوشنش

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×