دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
به خون گریه‌های مدینه

اگر سحر برسد، وای اگر سحر برسد  

همین که قافلۀ شام، از سفر برسد

همین که زینب، قصه به قصه مویه کند  

همین که طاقت ام البنین، به سر برسد

 

سکینه بنت الحسین

مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را  

شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را

اگر فرات به دجله بریزد و بخروشد  

نمی‌نشاند، یک ذره آتش جگرم را

 

آرامش و سکینه

چنان خون می‌چکد از رنگ و روی دامنت، بانو  

که گل شرمش می‌آید از گل پیراهنت، بانو

بگو بر چهره‌ات خون کدامین لاله پاشیده  

چه پاییزی گذر کرده ز باغ دامنت، بانو؟

 

ماه و آفتاب

از ظهر تشنه‌ای، که تو را دیده آفتاب  

انگار قرن‌هاست، نخوابیده آفتاب

انگار قرن‌هاست، افق را ندیده و  

از برکۀ غروب، ننوشیده آفتاب

برای علمدار کربلا

 

از دست تو آب، آبرو پیدا کرد  

مهتاب دل بهانه جو پیدا کرد

دست تو به آب خورد و خورشید فرات  

در دستت فرصت وضو پیدا کرد

 

تشنۀ توفانی از فرات

 

ای سکر آیه‌هات، به سر مستی صدات  

ای چشم‌هات، معنی و لب‌هات آیه‌هات

در سینۀ تو، معجزۀ جاری ابد  

در قصه ازل، نفست نفخۀ حیات

حسن انتخاب

 

ای آفتابِ طالع و ای ماهِ در حجاب!

ای بَدرِ نور یافته در ظلّ آفتاب!

 

ای مهدِ شاعرانگیِ خاندانِ وحی!

ای مَنظر حُسینی! ای حُسن انتخاب!

در سوگ امّ‌البنین

از این به بعد، زنی سر تکان نخواهد داد

به خاطراتِ فروخُفته، جان نخواهد داد

 

زنی نخواهد گفت، از شجاعتِ پسرش

هوای گریه به پیر و جوان نخواهد داد

 

مگر جهانی، دیگر به پا نخواهد ماند؟

مگر بَلالی، دیگر اذان نخواهد داد؟

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×