حسرتی که به دل ماند و نماند
نیلوفر مالک
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
پسرک همانطور که داشت زنجیر میزد، توی صف در هیئت عزاداری پیش میرفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد. پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت: «خدایا گریه نکن. بچهها دیگه تشنه نیستن».
مرد: «هر چی فکر میکنم، نمیدونم چرا باید ادامه بدیم.»
زن: «دیگه هیچ نقطۀ مشترکی نداریم.»
صدای دسته عزاداری، نگاه مرطوبشان را به هم دوخت.
پدرش فوت شد. به سراغ لباس مشکیها رفت. خندید. خیالش راحت شده بود. لباس مشکیها را با شال یا حسین دیده بود.
هر دیدی بازدیدی دارد!
بنابر نقلی در شانزدهم ربیعالاول پس از گذشت 66 روز از واقعه عاشورا اهل بیت ایشان وارد شام شدند. ازجمله خاطرات دردناک اهلبیت اسارت آنها در شام بوده است. زمانی که از حضرت سجاد میپرسند دشوارترین مصیبت شما در کجا رخ داد امام سه بار میفرمایند «شام».
خنجرش را بیرون آورد و به سمت میدان قدم برداشت. اباعبدالله (علیهالسلام) مجروح و تشنه روی زمین افتاده بود و تکبیر میگفت. شمر نعرهای زد و خنجرش را بالا آورد. دستانش لرزید و چشمانش پر از اشک شد. دوباره خواست خنجرش را بالا ببرد که چشمهایش سیاهی رفت. زانوهایش سست شد و بر زمین افتاد. پیرمرد، نفسهای آخرش بود که اباعبدالله (علیهالسلام) را بالای سرش دید و غرق دستهای نوازش اربابش شد.
تعزیه به هم خورده بود و مردم بر جنازۀ شمر فاتحه میخواندند!
در سالهای تجارت چه وقت بسیارموفق بودی؟
- سال شصت و یک هجری. آن سال بسیار در کار تجارت سود بردم. روزهایی بود که در کوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود. گویا همۀ مردم میخواستند نامه بنویسند.
حضرت (علیهالسلام)، احوال مردم کوفه را پرسیدند.
مجمع ابن عبدالله گفت: «دلها به هوای تو، شمشیرها بر جفای تو.»
دلت که با عملت یکی نباشد، کوفی میشوی!
پسرهایش که رفتند، چشم انتظار ماند، تا امام علیهالسّلام برشان گرداند.
حالا امام علیهالسّلام رفته.
زینب مانده؛ دل انتظار...
با حسرت به دستهای او چشم دوخت. آرزو کرد ای کاش بر سر او هم دستی بکشد و او را هم بغل کند. اما حسرت به دل ماند. فردا غروب، دل سنگش شکست، وقتی پای طفلان شهدای کربلا با او برخورد میکرد و صدمه میدید.
پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.
×